دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

آرامش دل بی قرارم را یافته ام...

آرام دل مادر امروز شنبه یکم شهریور ماه هست و من همچنان توی استراحت به سرمیبرم و کارم دوباره شده شمردن روزها و انتظار... هنوزباورم نمیشه که بازمیتونم ازعوض توخودم رومادرخطاب کنم،نمیدونی دلم چجوری میریزه وقتی دوباره  مینویسم عزیزدل مادربزرگ شو،نفس مادربمون،همه کس مادر بچسب بهم،وااااای که چه آرامشی دارم این روزهاااا. دلم قرصه قرصه، آرومه، کمتربیقراری میکنه،کمتر میگیره،کمتر به ستوه میارتم و کمتر آشوبه... دلم استواروایساده مقابل هرچی ناامیدی و درد و غصه هست، دلم پشتش گرمه به خدایی که  حالا دگ مطمئن هستم میبینتم، صدامومیشنوه و خاسته هام رواجابت میکنه... امیدوارم همینجوری بمونه دل ناآروم پردردم.  وقتی چندروز ...
1 شهريور 1393

۱۱ مرداد ماه:معجزه پروردگارم درراه است...گل امیدم جوانه زده...

نمیدونم چجوری و ازکجا بگم و بنویسم. ازاین جمله کلیشه ای اصلا خوشم نمياد اماواقعا امروز نمیتونم چجوری شروع کنم کلاحرف زدن راجع به معجزه و ازقدرت خداو لطف و کرمش سخته و زبون آدم یه وقتایی قاصر میشه ... از بعداز برگشتنمون ازسفر میگم... وقتی جمعه دهم مرداد ماه برگشتیم خونه همه ذهنم مشغول این بودکه بعداز کمی استراحت بلند شم و به اوضاع خونه زندگیم یه سرو سامونی بدم. آخه خیلی بهم ریخته بود و کل لباسهای کمدها روی زمین پخش بودو اذیتم میکرد این بی نظمی... اما استراحتم تا صبح فرداش یعنی شنبه طول کشید اما صبح شنبه خیلی پرانرژی ازخاب بیدارشدم و زودی مشغول کارشدم. تصمیم داشتم برای تنوع یه تغییری توی دکوراسیون خونه بدم و اونم کل...
21 مرداد 1393

۶مرداد ماه : خوش گذرونی جانانه باپایانی تلخ

  سلام  فرشته های نداشته من خیلی وقته که توی وبلاگمون باهاتون حرف نزدم. خیلی مامان بدی شدم میدونم.  اما ازامروز باز باهاتون حرف میزنم.  ازامروز با پاره های تنم حرف میزنم اما یکی یکی.  منظورم اينه که باز از خدا فرشته هام رومیخام اما این بار میخوام تک تک بیان توی دلم. پس بافرشته اولم حرف زدنم روشروع میکنم...  به نامه خدا  عزیزک من مینویسم به امید روزی که وقتی اومدی توی زندگیم بخونی و بدونی که  چقدر بی تاب اومدنت بودم و بی قراری میکردم بعداز اینکه تنهام گذاشتی.  از وقتی تنهام گذاشتی بابایی مدام هواسش به احوالاتم هست که دلتنگی اززندگی عقبم نندازه، که...
12 مرداد 1393

31 تیرماه: من ناامید نمیشم...

خیلی وقت هست که با خودم درگیر هستم و همش باخودم کلنجار میرم که چرا نمیام و وبلاگ جیگرگوشه هام رو آپ نمیکنم... اخیرا که خیلی توی وبلاگ ها میگردم مخصوصا وبلاگ مامانای منتظر میبینم کسایی رو که مثل خودم تجربه ی جدا شدن بند دلشوون از وجودشون رو داشتن و دیگه حاضر نشدن پست دیگه ای جز خبر جداییشون بذارن و خیلی زود تسلیم سرنوشت و بازیهاش شدن یا به تعبیری خودشون رو باختن و از خدا و قدرتش ناامید شدن... میدونم و با تمام ذره ذره وجودم درک میکنم سختی رو که کشیدن و میفهمم دلشون خیلی بی تاب میشه وقتی میخوان بدون وجود عزیزشون تیکربارداریشون رو بالای صفحه ببینن یا چشمشون به پستهای سرشار از خاطره های خوشی بیفته که نوشته بودن که ثبت بشه به عنوان...
31 تير 1393

حلول ماه رمضان وسرمستی از لطف رب

                           رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم از تو با نغمه ی پرسوز شفاعت دارم گرچه دیریست خدا رفته زیاد دل من من به ایام خدا ولی ارادت دارم . . . ستایش مخصوص خداوندی است که بر ما، با هدایت به شاهراه ستایشش، منت نهاد و ما را اهل ستایش قرار داد که از سپاس گزاران احسان او باشیم … و سپاس خداوند را که دین آسمانی اسلام را برای ما مختص ساخت تا در سایه سار آن، به سر منزل سعادت و خرسندی اش روان گردیم … و حمد بی حد و ثنای بی عدد، خدای احد را که ماه خود، ماه اسلام، ت...
8 تير 1393

7تیرماه: یه مهمونی خدایانه

خدا جونم سلاممممممممم صبح قشنگت اون بالابالاها بخیر. خوبی؟خوشی؟با تنهایی چطوری؟من که هیچ چیز اندازه ی تنهایی حالم رو خوب نمیکنه و همش حسودیم میشه به تنهایی و خلوت دنجی که داری... روزگار بر وفق مراد هست یا از دست بنده هایی مثل من و امثال من در رنجی وهمش احساس پشیمونی میکنی از آفریدن واختیار دادن به ما؟ قربون بزرگی و کرمت برم دیگه باید تحمل کنیمون یا اینکه خودت یه جوری کمکمون باشی تا راهمون رو پیدا کنیم و بشیم همون بنده ای که میخواستی و هدف داشتی از آفریدنشون... میدونم این روزا سرت خیلی شلوغه و کلی کار داری که باید سفارش هر کدوم رو به فرشته هات بکنی که هیچکدوم عقب نیفتن اما مهربونم حواست به فرشته کوچولوهای ...
7 تير 1393

انرژیِ مثبت

امروزبالاخره بعد از چندین روز تونستم برم نی نی سایت اما هر کاری کردم نتونستم برم کلوپ مامانای مهر و از حال دوستام باخبر بشم اخه هم میترسم باعث ناراحتی اونا بشم هم اینکه خودم نتونم خودم رو کنترل کنم و باز...فقط به وبلاگ چندتاشون که لینک کرده بودم سر زدم و دیدم شکر خدا حالشون خوبه و بسلامت دارن روزها رو میشمارن که نازگلاشون رو بغل کنن... حتی از یادآوری روزهایی که داشتم وبه خوشی سپریشون کردم بغض میاد سراغم وزمین و زمان رو بهم میزنم که یه گوشه خلوت بدون حضور کسی که دلداریم بده پیدا کنم و بشینم گریه کنم ودردام رو یکی یکی برای خودم بشمارم وبرای هرکدوم ساعتها اشک بریزم... این 3روزی که از تولدبچه ها میگذره و تو خونه تنهام همش اف...
5 تير 1393

2 تیرماه:یه روز وشب بد دیگه

تازه دو روز پیش بود که خواستم یه فصل نو رو شروع کنم و دگ حرفی از گذشته نزنم اما قبول کنین که سخته و نمیشه به این زودی همه چیز رو فراموش کرد ...و غصه خودش میاد میشینه توی دلم و تابا هزار جور بهونه گیری و گریه و زاری بیرونش نکنم دلم آروم نمیگیره... اما من باز سعی خودم رو میکنم... دیروز بعد از کلی بدو بدو کردن و استرس تولد خواهر زاده هام پارسا و نساء برگزارشد...                                             ...
3 تير 1393

31خرداد ماه: فصلی نو

امروز 31خرداد هست... خردادی که اندازه ی تمام خرداد ها و مردادها و تک تک ماه های سپری شده عمر 24 ساله ام اندوه و غصه توی وجودم به جا گذاشت و امروز بالاخره داره تموم میشه و من دیگه مجبور نیستم هر وقت میرم سراغ سررسیدم شاهد خودنمایی این اسم باشم... خرداد امسال خیلی برام سخت گذشت و فقط هفته ی اولش بود که رنگ خوشی رو تو زندگیمون دیدیم و بعدش سرشار از ناراحتی برای خودم و عشقم و خانواده هامون بود... دیگه از هر چی خرداد و عدد 3 و 8هست بیزارم و وقتی کلمه خرداد یا حرف هشت رو میبینم یا میشنوم تمام وجودم به لرزه در میاد و انگار که برمیگردم به همون روز هشتم خرداد 93... 23روز باقی خرداد به اندازه ی یک عمر دراز برای ما طول کشی...
31 خرداد 1393

21خرداد ماه: به امید یه هوای تازه تر...

سلام من اومدم باز بعد از یه استراحت کوچولو... هموطور که نوشته بودم روز شماری میکردم که بریم مسافرت بلکه بتونیم یکم از اتفاقات و خاطرات اخیر فاصله بگیریم... روز سه شنبه با هزار مکافات تونستم دکترم رو ببینم و انصافا خیلی از شنیدن خبر رفتن دخترام ناراحت شد وبرعکس چندروز گذشته این بار من بودم که به اون دلداری میدادم و از امید به آینده میگفتم براش.ازش اجازه ورزش و رفتن به سفر رو گرفتم و قرار شد که دوماه دگ برای کنترل برم پیشش. وقتی از دکتر برگشتم رفتم خونه خاله ام و تاشب اونجابودم وبی صبرانه منتظر بودم که فردا برسه و از خونه و دلتنگی هاش بزنم بیرون...   صبح رو با حال وهوای عجیبی شروع کردم برعکس چیزی که فک...
29 خرداد 1393