دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۲۳آبان ماه : رفیق نیمه دیگر راهم باش...

عزیز دل مامان الان که دارم این پست رو مینویسم آخرین دقایق نیمه اول سفر نه ماهمون داره سپری میشه.  امروز جمعه بود و طبق معمول بابایی کنارم بود اما یکم دلخوری بینمون بوجود اومده بود که یکم باهم سرسنگین بودیم و روز خاصی نشد که بخام ازش برات بگم اما شکر خدا چندساعت پیش آشتی کردیم و کلی از خودمون محبت در کردیم برای همدیگه...  گلم ما رو بیخیال، فعلا تورو عشق است، تویی که دختر یکی یدونه ناز مامان بودی و سفت این چهار ماه و پانزده روز رو چسبیدی به دل مامان و شدی عزیز دردونه ما...  نفسم جوونم هستی ام دختر خوبی باش و چهار ماه دیگه طاقت بیار و بیا و بشو نور چشمی من و بابایی. راستی امروز مامانیم داشت میرفت برا...
23 آبان 1393

۱۸آبان ماه : انتخاب اسم برای دخترکم

پرنسس مامان امروز چهار ماه و ده روز هست که همدم تنهایی های مامان شدی یعنی دقیقا هجده هفته تمام.  فردا وارد هفته نوزدهم میشیم. ده روز اول محرم رو بابایی پشیمون بود و گذر روزها خیلی راحت بود و امروز که میبینم آبان ماه هم از نصفه گذشته اصلا باور نمیشه... دقیقا یک هفته هست که جنسیتت رو میدونیم اما  بابایی از بس همکاری نمیکنه نتونستیم اسمت رو قطعی انتخاب کنیم و هر شب حرف هامون بی نتیجه میمونه و من در طول روز همش به اسم های مختلف صدات میکنم تا شب دوباره بشینیم به شوری که باز بابایی میزنه زیرش و در میره از زیر کار... برای همینه که همش بهت میگم بابایی نشی و فقط نازگل خودم باشی چون بابایی خیلی تنبله...  ...
18 آبان 1393

۱۱آبان ماه : مونس و آرام دل مادر...

سلام عشقم،امیدم،نفسم،همه کسم،عمرم،جونم،نازنینم، بهترینم، دل آرامم،زیبانگارم،خوبی؟؟؟؟؟ مامانی مرسی که بازم اومدی توی دلم.  مرسی که بازم دلم رو شاد کردی. مرسی که موندی برام تا امروز. نمیدونم چجوری شکر خدا رو بجای بیارم که صدام رو شنید و دوباره دخترم رو بهم برگردوند...  آره دخترممممم،  من دوباره مامان یه پرنسس شدم و دوباره یک قدم به آرزوم نزدیک تر شدم.  امروز یه حال خوشی دارم حالی که بعد کلی ناامیدی به دست آوردمش و این بار خیلی قدرش رو میدونم. امروز دوباره با تمام وجود درک کردم که معبودم فراموشم نکرده و حسابی هوامو داره...  خدایا شکرت  خدایا ب...
11 آبان 1393

۸آبان ماه: ورود به ماه پنجم

نازدونه من امروز دقیقا چهارماه تمام هست که کنج دلم جا خوش کردی و من رو دوباره لایق اسم مادر بودن کردی،این چهار ماه با همه ی تنهایی و سختی ها و استرس هاش گذشت و وارد ماه پنجم میشیم فردا،ماه پنجمی که من ازش هیچ خاطره خوبی ندارم و فقط دعا میکنم به سلامت سپریش کنیم بره و ان شاء الله سلامت بیای بغلم... امروز همچنین پنجمین روز از ماه محرم هست،فردا روز جهانی حضرت علی اصغر هست و من فردا میرم که نذرت رو برای حضرت علی اصغر ادا کنم و بیمه ات کنم به دست طفل شش ماهه امام حسین علیه اسلام و بعدش هم که تاسوعا و عاشورا میرسه و بابایی پشیمون هست و میریم عزاداری اگه مشکلی برای من پیش نیاد و مجبور نباشم استراحت کنم.  گلم از خدا بخواه که سلا...
8 آبان 1393

۵مهرماه: سونوگرافی ان تی

تنها بهونه برای زنده بودنم ببخشید با پنج روز تاخیر مینویسم این پست رو.  امیدوارم توی دلم خوب و سلامت باشی. شنبه که دیدمت حالت شکرخدا خوب بود و کلی برای مامانی دست و پا تکون میدادی و سرت رو تکون میدادی و دکتر هم یکم اذیتت میکرد و به شکمم فشار میاورد و بیشتر تکون میخوردی...  تازه مامان تونست مماغ کوشمولوی نازت رو ببینه... ایییی جااااااانممم یادم افتاد باز.. . خداروشکر همه چیزت خوب بود و مامان از نگرانی در اومد و دکترم هم راضی بود از نتیجه و قرار شد ۲۳مهر هم آزمایشات لازم رو انجام بدم و هفته بعدش خدا بخواد بریم برای عمل... نفسم تا اون موقع مواظب خودت باش و از خدا بخواه دل مامان رو باز نسوزونه و ه...
10 مهر 1393

۴مهرماه :خودنمایی پاییز هزار رنگ

سلام نفس مامان  خوبی جیگر گوشه؟؟  خوشی؟ سلامتی؟؟ هستی من منم خوبم و ملالی نیست جز دوری تو که بیای اونم رفع میشه.  امروز چهارمین روز از فصل پاییز هست،پاییزی که همیشه وقتی میومد دلم خیلی ميگرفت اما امسال توی حسرت اومدنش بودم و روز شماری میکردم که برسه و یادم ببره با همه زیباییش روزهای بدی روکه توی نیمه اول امسال تجربه کردم و غصه هام رو مثل برگهای درخت‌ها یکی یکی بریزم و بشینم به انتظار بهار که دوباره سبز بشم و شکوفه های شادی و سرور و دلخوشی و سلامتی توی وجودم جوانه بزنن...  هفته ای که گذشت روزهای خوبی برام رقم نخوردو بیشتر نگران سلامتی تو بودم مخصوصاً با حرفهایی که ...
4 مهر 1393

۲۶شهریور ماه:شانه به شانه کنار هم

امروز ۲۶شهریور ماه هست روزی که تا نفس دارم از یادم نخواهد رفت، روزی که بهترین آرزوی من که آرزوی همیشگی یه دختر هست برآورده شد و من لباس سپید به تن کردم و شونه به شونه بهترین مرد زندگیم بین شادی همه نزدیکانم قدم برداشتم و شدم عروس اون شب قصه سرنوشت. ..  امروز قرار بود یه اتفاق شیرین دیگه امروز روبرامون به یاد موندنی ترکنه و دوتا فرشته نازمون پاشون روبزارن توی زندگیمون که نشد و مثل بازی مارپله یه مار بدجنس نیشمون زد و افتادیم پله اول و دوباره داریم میریم بالا که بیاریمش توی خونه و زندگیمون هدیه خداییمون رو... خیلی از رسیدن امروز واهمه داشتم اما خدای بزرگم با دادن هدیه اش دوباره شادی رو به دنیای ما برگردون...
26 شهريور 1393

۲۵شهریور ماه: دیداری دوباره

معجزه سه سانتی من سلام،  خوبی عسلکم؟ مادربه فدای تن ظریف و ریزت بشه که امشب روی مانیتور سونوگرافی حسابی خودنمایی میکرد و تکون تکون میخورد... امروز سه شنبه 25شهریور ماه هست،یعنی فردا سالگرد عروسی من و بابایی هست،روز یکی شدنمون، روزاومدنمون زیر این سقف و روز شروع یه نقش جدید و روز دوباره از اول شروع کردنمون...  جگرگوشه فردا قرار بود شمام زمینی بشین و بیاین آغوش خالی ما روپر کنین اما قسمت نشد و خدا جور دگ برامون صلاح دید... سراین موضوع عصر خیلی دلم گرفته بود و دنبال یک بهونه برای گریه بودم که بغضم فروبره که نتونستم بهونه ای گیر بیارم و فقط چندقطره بی اختیار بغل بابایی وقتی ازم پرسید چرا دپرس هستم و...
25 شهريور 1393

۶شهریور ماه: خوش امدی آرزوی دور اما نزدیکم...

همه هستی من سلام  خوبی دردونه مامان؟  خوش اومدی به دنیای ما کنجد من. خوش اومدی ثمره عشقم.  خوش اومدی و بااومدنت صفا آوردی توی زندگیمون.  الهی که همیشه خوش باشی نازنین من. عزیزدلم امروزکه دارم این پست رومینویسم یک هفته ای ازوقتی که سونوی تپش قلبت روانجام دادم میگذره اما چون درگیر عروسی بودم ازطرفی هم اینترنتم قطع بودنتونستم زودتر بیام و بنویسم.  تقریبا بیشتر خاله ها ازم خبرگرفتن و میدونن که پاره تنم سلامت محکم چسبیده به دل مامان وقلب کوچولوش داره میزنه که الهی تاهمیشه خدا بتپه برات عزیزم...  برات بگم از اتفاقات این چند روز...   عزیزکم ششم...
17 شهريور 1393

کاش رویایی بیش نبود...

دلبرکای مامان میدونم که میدونین من هرلحظه و همهء جا بیادتون هستم و رسیدن ماه شهریور و نزدیک شدن به 26شهریور چقدربرام زجرآور هست... میدونم میدونین که تنهایی و سختی گذشتن این سه ماه مامان رواز پا درآورد...  ازوقتی رفتین حتی دیگه توی خواب هم نمیدیدمتون و همش غصه میخوردم،اما دیشب بااینکه بهتون فکرهم نکرده بودم اومدین به خابم... واای که وقتی بیدار شدم چقدر گریه کردم و چقدر قربون صدقتون رفتم و آرزو کردم که  کاش خواب نبودم...  خواب میدیدم توی بیمارستان هستم و شما دارین بدنیا میاین...  خیلی لحظه ی شیرین و باشکوهی بود، خیلی خوشحال بودم و همش انتظار میکشیدم بغلتون کنم که دیدم اوردنتون گذاشتنتون ت...
5 شهريور 1393