دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۶شهریور ماه: خوش امدی آرزوی دور اما نزدیکم...

1393/6/17 12:49
نویسنده : مامان مینا
568 بازدید
اشتراک گذاری

همه هستی من سلام 

خوبی دردونه مامان؟ 

خوش اومدی به دنیای ما کنجد من.

خوش اومدی ثمره عشقم. 

خوش اومدی و بااومدنت صفا آوردی توی زندگیمون. 

الهی که همیشه خوش باشی نازنین من.

عزیزدلم امروزکه دارم این پست رومینویسم یک هفته ای ازوقتی که سونوی تپش قلبت روانجام دادم میگذره اما چون درگیر عروسی بودم ازطرفی هم اینترنتم قطع بودنتونستم زودتر بیام و بنویسم. 

تقریبا بیشتر خاله ها ازم خبرگرفتن و میدونن که پاره تنم سلامت محکم چسبیده به دل مامان وقلب کوچولوش داره میزنه که الهی تاهمیشه خدا بتپه برات عزیزم... 

برات بگم از اتفاقات این چند روز...

 

عزیزکم ششم شهریور وقت سونوگرافی داشتم،صبح طبق معمول بعداز رفتن یوسفم از ذوق خوابم نبرد و بی صبرانه شروع به شمردن ثانیه ها وگذر دقیقه ها کردم تااینکه ساعت ده راهی مطب دکتر شدم.

چون وقت قبلی داشتم اولین نفروارد اتاق سونو شدم و ازشانسم هم مانیتور مخصوص من روشن نبودو فقط تونستم به سختی ازبغل یه نیم نگاهی به مانیتور دکتربندازم و برای چندثانیه ببینمت...

دکترباحوصله به سوالات بی حدو مرزم جواب دادوگفت که قلب فرشته کوچولوی من داره نرمال میتپه و رشدش هم خوبه اما اجازه نداد من صدای قلبت روبشنوم ومنم وقتی فهمیدم برات ضررداره قانع شدم بالاجبار که گوش ندم هرچندسخت بودو دلم آروم نمیشد...

 

وقتی اومدم بیرون و جواب سونو روخوندم متوجه یه سی سی خونریزی داخل ساک شدم که گزارش کرده بود دکتر و همه امیدم ته کشیددوباره و دوباره با حالی آشفته و دستایی لرزون به بابایی زنگ زدم و گفتم قضیه رو و با بی حالی برگشتم خونه و مستقیم رفتم روی تخت و دوباره شروع به تحقیق و تفحص کردم راجع به خونریزی جفت...

وقتی به دو دکترم نشون دادم جواب سونو رو،دکتر مرد گفت که بهتره دوازدهم تکرار کنم سونو رو تااگه بیشتر شده باشه امپولای رقیق کننده خونم روتزریق نکنم،پس دوباره کارم شد استراحت مطلق و شمردن روزها. 

این وسط دوروزی هم مشغول عروسی شدم تا دوازدهم که دوباره رفتم سونوگرافی، دکتربعد از انجام سونو همه چیز رو نرمال تشخیص دادن و گفتن هیچ اثری از خونریزی که بیست درصد ساک روگرفته بود،نیست و خیالم روراحت کرد...

تازه بعدازدو ماه و چندروز داشتم معنی واقعی آرامش رو حس میکردم و برای چندساعت هیچ غصه ای نداشتم. باحوشحالی بی اندازه زنگ زدم و خبرش روبه عشقم دادم و هردو یه نفس راحت کشیدیم و تازه جرات کردیم قربون صدقه هدیه کوچولوی خودمون بریم...

خیلی لحظه بیادموندنی بود.هنوز وقتی یاد اون روز میفتم لبخند میاد روی لبهام و بقول یوسفم چشمام برق میزنه بعداز ماه ها گریه و بی تابی.

خدا جونم قسمت همه منتظرا بکن این لحظه ها رو...

وقتی برگشتم خونه بایه دنیا شعف خبرش روبه مامانم هم دادم و بعدش با خاطری آسوده رفتم آرایشگاه و عصرهم عروسی...

بعداز اونروز تقریبا دلم قرصه قرص شده و روزها زود دارن میگذرن و انگار شمردن هفته ها به کوتاهی شمردن روزها شدن و به خوشی داریم پیش میریم تاببینیم خدای مهربونمون برامون چی مقدر کرده...

 چهارشنبه وقت دکتردارم و ان شاء الله بعدش آماده میشم برای سونوی غربالگری و بعدشم عمل مکدونالد که فندق مامان جاش محکم باشه و بچسبه به دل مامانی ودگ تنهاش نذاره...بی صبرانه منتظرم ببینمت نفسم و حرکاتت روتوی وجودم حس کنم و جانی دوباره بگیرم... فدای قدوبالای۱.۵ سانتی تو بشم من،آرام دل مادر بمون برام و بزرگ شو که بنددلم به وجودت بنده...

خیلی دوست دارم و هرروز که میگذره بیشتر دارم با وجود مقاومتم وابسته تر میشم بهت...بوووس بوووس کوچولوی دوست داشتنی من. بازم مثل همیشه به خدای خوبیها میسپارمت. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهدی کوچولو
18 شهریور 93 11:30
سلام مینا جون خدا میدونه چقدر از اینکه شادی خوشحالم من ندیدمت ولی احساس خوبی بهت دارم جوری که احساس میکنم اون وروجکی که داره تو وجودت رشد میکنه بچه خواهرمه پس خیلی مواظب خودت و نی نی باش به خدا توکل کن روزارو با یاد خدا سپری کن بهش ایمان داشته باش مطمئن باش تنهاتون نمیزاره من حسش کردم که اینو میگم انشااله که این چند ماه هم به سلامتی میگذره و نی نی خوشگلت به سلامتی به دنیا میاد