دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دو فرشته کوچولو

و انتهای این سفر...

1394/1/9 6:24
نویسنده : مامان مینا
411 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یکشنبه نهم فروردین سال ۱۳۹۴...ساعت ۰۶:۰۴دقیقه.

بیست و پنج سال پیش،نهم فروردین سال ۱۳۶۹توی همچین ساعتی مادرم هم شبی مثل دیشب من رو تجربه میکرد.شبی که دردهایی خفیف میامدن سراغش و بهش نوید دوباره مادر شدن رو میدادن.

مادرم اون روز رو تا ظهر با دهان روزه درد رو تحمل کرده بود و ظهر بعد از دادن چایی به عموم دردش شدید شده بود و رسانده بودنش به بیمارستان در حالیکه منتظر برگشتن خاله و داداشم از مرکز بهداشت بوده...

اینا رو دیشب که دلم گرفته بود برام تعریف میکرد و روی زانوهای خسته اش چهار دست و پا میرفت و اتاق خابم رو جارو دستی میکشید.پایین کلی مهمون داشتیم اما مامانم با من بالا بود و همش سعی میکرد ارومم کنه و کمکم باشه بتونم به کارهام برسم...

و حالا تاریخ بعد از ۲۵سال برای دخترکی که توی همچین روزی به دنیا اومده بود تکرار میشه اما با این تفاوت که این بار خودش منتظر اومدن دخترکش هست اما بدون هیچ دردی توی دلش که خابش رو ازش بگیره.دخترک ۲۵سال پیش اینقدر استرس داره و آشفته هست که دو شبه خواب نداره و روزها رو منگ و بیحال میگذرونه.

بعد از شانزده ماه انتظار و سپری کردن روزهای نه چندان شیرین امروز داره میرسه به آخر راه و از خدا میخواد که فرشته اش رو سلامت برسونه بغلش و روحش به آرامش برسه. از خدا میخواد که تقدیر امروزش رو خوب بنویسه و تولدش رو مبارک کنه با دیدن روی ماه فرشته ای که فقط و فقط لطفی از درگاه خودش بود و هست. 

دختر قشنگم الان نشستم وسط اتاقت کنار ساک وسایلمون  و دارم از آخرین لحظات با هم بودنمون و زندگی دو نفره مون لذت میبرم.توهم مثل من بیداری و انگار داری بیتابی میکنی نمیدونم برای دیدن و آغوش من یا جدایی از خدای فرشته ها.

من که هزار جور فکر و خیال توی ذهنم هست که لحظه ای تنهام نمیذارن. از یک طرف دارم به پنج ساعت دگ فکر میکنم و دیدن روی ماهت،از یه طرف نگران سلامتی ات هستم،از طرفی دکتر خودم بالای سرم نیست و دکتری که تشخیص اشتباه داد سر دوقلوها عملم رو انجام خواهد داد و من ذهنیت خوبی نسبت بهش ندارم، ترس از اتاق عمل و دوباره رفتن توی اون فضا هم یکی دگ از افکاری هست که من رو از ساعت سه نصف شب بیدار نگه داشت. اما همه این ها رو به جون میخرم اگه بخاطر تو باشه نفس مامان.عزیزکم قربونت برم بهت قول میدم مامان خوبی برات باشم و جون و عمر و هستی و نیستی ام رو به پات بذارم و بشینم و بالندگی ات رو تماشا کنم.شیرینم ببخشید پست سیسمونی ات و عید نوروزت رو ناقص گذاشتم و امروز این پست رو نوشتم وقتی برگردیم خونه قول میدم توی اولین فرصت با عکس های خودت بیام و به روز کنم... تازه کلی حرف داشتم که میخاستم قبل اومدنت بهت بزنم که چون اینترنت نداشتم دیر شد و نتونستم برسم بگ. فقط اینکه خوب باش و خوب بمون مامان.

آخر پست بعد از دعا برای سلامتی همه فرشته ها و فرشته کوچولوی خودم از همه خاله های مهربون که این مدت روزهای پر از تشویش من رو تحمل کردن و بهم دلگرمی و امید دادن ممنونم و براشون از خدای منان بهترین ها رو میخوام...

مرسی خاله ها که همراهم بودین توی این مدت و ببخشید که بیشتر ناراحت و اذیتتون کردیم تا شاد...

محیای مامان بازم به خدا میسپارمت و منتظر دیدن چشمای قشنگت هستم که نگاهت رو بدوزی به نگاهم.

بووووس آخر... 

وعده دیدار ما پنج ساعت دگ... 

اینم از اخرین عکس دو نفره مامان و دختری که یه سمت دلم قلمبه شدی...

پسندها (2)

نظرات (1)

بابای ملیسا
9 فروردین 94 14:43
سلام . ضمن تبریک سال نو به شما و خانواده محترمتون . وبلاگ ملیسا خانم با موضوع سفر به کیش به همراه عکسهای فراوان به روز شد . خوشحال می شیم قدم رنجه کنید و با تشریف فرمایی به کلبه مجازی ملیسا خانم ، با ثبت یه یادگاری ، کلبه حقیرانه ما رو منور کنید . منتر حضور شما و مشاهده نظرات قشنگ شما هستیم . ( بابای ملیسا خانم )