17خرداد ماه:باز هم بغض
امروز روز شنبه ست قراره باز برم به بیمارستان بهشتی که از جواب آزمایشات دخترکام خبر بگیرم و برای همین خیلی دلم گرفته... میترسم برم اون بیمارستان... دیشب همش خواب میدیدم رفتم و حالم بد شده مثل وقتایی که فرداش امتحان داشتم و شبش کلی خواب وحشتناک میدیدم... خیلی برام سخته برم و باز تو سالن اون بیمارستان قدم بردارم جایی که تا 10 روز پیش با خوشحالی و افتخار توش قدم میزدم و همش باخودم میگفتم که 4ماه دیگه با فرشته هام تو این سالن قدم خواهم زد اما خدا برام چیز دیگه ای خواست... این 10روزی که گذشت برامون مثل یک عمر بود...همش بغض، همش دلتنگی، همش گریه،همش خوندن قرآن و سوره والعصر وفوت کردن به روی هم، همش دلداری به همدی...