دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون 9 سالگیت مبارک

دو فرشته کوچولو

مامی

منو نی نی هام بهتون خوشامد میگیم و متشکریم که به وبلاگ ما هم سر زدین.

لطفا نظر یادتون نره.

آرام جانم از راه رسید...

بالاخره نه ماه و یک روز انتظار سخت و کشنده تمام شد و من عصر روز یکشنبه نهم فروردین ۱۳۹۴ساعت ۱۵:۲۰دقیقه تونستم صدای پای فرشته ای رو بشنوم که بهترین صدای هستی بود و توی بند بند وجودم رخنه کرد و هنوز هم مثل همان لحظه اول وقتی بهش فکر میکنم اشکم جاری میشه.خیلی لحظه ی نابی بود.همان لحظه از خدا خواستم نصیب همه ی منتظر ها بکنه درک چنین لحظات و احساسی رو... خدای مهربونم شکرت...    با عرض معذرت از خاله های مهربون که خیلی هم شاکی هستن ازم بخاطر دیر گذاشتن عکس دخترکم،اینم از اولین عکس های دخترم توی بیمارستان.   ...
14 فروردين 1394

و انتهای این سفر...

امروز یکشنبه نهم فروردین سال ۱۳۹۴...ساعت ۰۶:۰۴دقیقه. بیست و پنج سال پیش،نهم فروردین سال ۱۳۶۹توی همچین ساعتی مادرم هم شبی مثل دیشب من رو تجربه میکرد.شبی که دردهایی خفیف میامدن سراغش و بهش نوید دوباره مادر شدن رو میدادن. مادرم اون روز رو تا ظهر با دهان روزه درد رو تحمل کرده بود و ظهر بعد از دادن چایی به عموم دردش شدید شده بود و رسانده بودنش به بیمارستان در حالیکه منتظر برگشتن خاله و داداشم از مرکز بهداشت بوده... اینا رو دیشب که دلم گرفته بود برام تعریف میکرد و روی زانوهای خسته اش چهار دست و پا میرفت و اتاق خابم رو جارو دستی میکشید.پایین کلی مهمون داشتیم اما مامانم با من بالا بود و همش سعی میکرد ارومم کنه و کمکم باشه بتون...
9 فروردين 1394

ماه آخر انتظار

  بالاخره ماه نهم که اونهمه انتظارش رو میکشیدم رسید .. .هورااااااا نازدونه مامان من اومدم اما این بار با دست پر و کلی حرف...  اول بگم که دیروز دیدمت و میدونم که حالت خوب هست برای همین حالت رو نپرسیدم، اخه تو بعد دو روز کار کردن توی خونه و خیابون گردی برای خرید عیدی عمه ها حسابی خسته شده بودی و دو روز تمام تکون نخوردی حتی یه سکسکه هم نکردی مامانی خیالش راحت بشه برای همین خیلی اورژانسی با عمه رفتیم سونوگرافی و بیمارستان برای چکاپ وضعیتت.فقط توی سونوگرافی که منتظر بودیم دوتا تکون کوچولو خوردی و دلم یکم اروم شد و بعد اینکه دکتر گفت حالت خوبه و همه چیز نرمال هست و رفتیم بیمارستان هم یه نوار قلب ازت گرفتن دیگه کاملا خ...
11 اسفند 1393

به لمس دستانت نزدیک تر شدم...

سلام قند عسل مامان. خوبی نازنینم؟  الهی مادر به فدای تو بشه عزیزکم دعای همیشگی ام برات خوبی و سلامتی و خوشبختی توی زندگی و عاقبت به خیری ات هست. شیرین من بگم برات از اسفند ماه از روزهایی گه گذشته و روزهایی که بی صبرانه منتظر گذشتنشون هستم. امروز دقیقا سی و سه هفته و چهار روز هست که کنج دلم خونه کردی و بی قراری و بی تابی مادرانه رو برام به ارمغان آوردی.بی قراری که هم شیرین هست و هم دیوانه کننده.فقط خدا خودش میتونه آرامش بده به وجود یک مادر و من این صبر و آرامش رو ازش خواستم و میخوام همیشه.دگ واقعا واقعا چیزی نمونده که بتونم لمست کنم عزیزم...  هستی مامان این روزها مشغول خونه تکونی عید و مخصوصا تدارک کاره...
4 اسفند 1393

۵بهمن ماه:تولد جنجالی بهترین همسر و بابای دنیا

سلام نفسم. خوبی؟ خوشی؟جات راحته؟  فدای قدوبالات بشم من الهیییییی الان که دارم این پست رو برات مینویسم توی هفته ۳۰هستیم و تقریبا دو ماه مونده که بتونم صورت نازت رو ببینم. بهمن ماه تا جایی که یادم هست شور و حال دیگه ای توی خونه ی ما می آورد.اخه تولد داداشم و دختر خاله نساء توی این ماه هست.و امسال پنجمین سالی هست که اومدن بهمن ماه برای من دنیایی از شادی و خوشبختی رو نوید میاره.چون تولد تنها عشقم و امید زندگیم بابا یوسف پنجم بهمن ماه  هست و دیگه دلیلی بزرگتر و زیباتر از این برای عزیز بودن این ماه برای من وجود نداره.برات بگم از حال و هوای بهمن ماهی خونمون... یک شنبه ۲۸ماه بخاطر یه چیز خیلی مزخرف که ...
9 بهمن 1393

۲۰دی ماه: هفته بیست و هفتم

کوچولوی مامان سلام.خوبی عزیز دلم؟  فدای تو بشم من جیگر گوشه ام، نمیدونی چقدر بی تاب دیدنت و بغل کردنت هستم این روزها.وقتی لباس هات رو میبینم یا جوراب های کوچولوی خوشگلت رو،یا لباس هایی که برای اولین دیدار گرفتیم رو بغل میگیرم دگ هیچ چیزی برام بهتر و زیباتر و خوشایندتر از اون حال و هوا نیست و همش میتونم بگم ساعت ها توی افکارم غرق میشم و به بودنت کنارمون فکر میکنم... کی این سیزده هفته باقی میگذره و میتونم بغلت کنم و یه دل سیر نگاهت کنم و پر بشم از احساس ناب مادرانگی... نفس مامان دیروزوقت دکتر داشتم،طبق معمول با نگرانی رفتم پیشش اخه هرکس حتی ماماها وقتی سن بارداریم رو میفهمیدن میگفتن اصلا شکم ندارم و همش نگران این مس...
21 دی 1393

گزارش یک ماهه مادر برای دختر

عزیزکم ببخشید که اینقدر دیر اومدم برات بنویسم. خیلی مامان تنبلی شدم میدونم. نمیفهمم روزها چطوری سپری میشن اما از طرفی هم وقتی روزها رو میشمارم که لحظه در آغوش کشیدنت رو تصور کنم احساس میکنم هرروز اندازه یک سال برام طولانی میشه و نمیگذره ...  شکر خدا حالمون خوبه و توی سلامتی کامل هستیم و مدام توسط دکترها و بهداشت و گاهی هم بیمارستان چکاپ میشیم و دیداری تازه میکنیم البته از نوع شنیداری... توی این مدت که نبودم بارها و بارها تنبلی کردی و تکون نخوردی و بند دل مامان رو پاره کردی و تا پای مرگ رفتم و برگشتم وقتی توی بیمارستان صدای قلبت رو شنیدم...دگ تقریبا همه شیفت های درمانگاه مامایی بیمارستان رو میشناسم اونا هم مثل همیش...
14 دی 1393

۱۱آذرماه: ماه ششم انتظار

فرشته کوچولوی من امروز دقیقا شش ماه و سه روز هست که همراه سفر نه ماهه ام شدی که در نهایت منو برسونی به دنیایی که توش مادر خطاب میشم و بهترین حس دنیا رو درک میکنم... همیشه وقتی دارم از احساسم بهت حرف میزنم یاد خاله های منتظری میفتم که چقدر آرزو دارند این روزها رو تجربه کنند.عزیز دل مامان از خدا بخواه برای همه خاله های منتظر هم یه فرشته مثل خودت بفرسته و شادشون کنه.  داریم هفته ۲۲روز پشت سر میگذاریم یعنی هفته ۲۱نحس رو با دنیایی از ترس و دلهره سپری کردیم و با خواست خدا اتفاقی نیفتاد برامون...  حدود ده روزی هست که حرکاتت خیلی منظم شده و هرروز و هرساعت احساست میکنم و دیگه هیچ نگرانی ندارم از بابت سلامتی ات توی دلم...
11 آذر 1393