دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

5فروردین ماه: خاطره بد...برایم بمانید...

فرشته های من سلام.خوبین؟امیدوارم که شاداب و سلامت تو دل مامانی بهتون خوش بگذره. ببخشید که تو سال جدید سر به وبلاگتون نزدم آخه سرم شلوغ بود تازه لپ تاب هم خونه مامانی بابایی جامونده بود و کسی نبود که برام بیارتش... حالا عوضش اتفاقات این یک هفته رو براتون مینویسم... یکم عید که مامانیم اینا رفتن مشهد و خاله زینب اینام که از شب قبلش رفته بودن خونه مامانی بابایی بقیه هم که یا مهمون داشتن یا مهمون بودن خودشون برای همین تصمیم بر این شد که ماهم بریم خونه مامان بزرگ (مامانی بابایی) و چند روزی رو اونجا بمونیم.امسال عمو مظفر عید رو مکزیک بود و دوتا عموهای دگ کار داشتن و نتونستن بیان روزای اول و برای همین من و بابایی و خاله زینب اینا و ماما...
8 فروردين 1393

لحظه ی تحویل سال با دو کوچولوی ناز

                          نازنینای من سلام میدونم که خوبین پس نمیپرسم دگ.الان ساعت ٢٠:٠٧ دقیقه ست و دقیقا ٢٠ دقیقه و ٢٥ ثانیه تا اومدن بهار باقی مونده و ننه سرما دگ راه افتاده و الاناست که بهار از راه میرسه. لحظات خیلی خوبی هست.همه ی امیدم به اینه که سال بعد اومدن بهار رو با ثمره های عشقمون که شماها باشین جشن میگیریم و برای رسیدن همچین روزی لحظه شماری میکنم. تو این دقایق آخر سال و لحظات تحول طبیعت که هر کس دعایی میکنه منم دعام برای امسال که آغازش تو ایام فاطمیه هست و من همش دلم با حضرت فاطمه ست اینه که بح...
29 اسفند 1392

27اسفندماه: سونوی قطعیت دوقلوها

کوجولوهای خوشگلم سلام.خوبین عزیزای دل مامان؟جاتون راحته؟ نگین نه که میدونم دروغه.جون دیشب دیدمتون که چقدر راحتین و داشتین حسابی بازی بازی میکردین.قربونتون برم منننننننن... از اول میگم براتون جریان رو... دیشب شب چهارشنبه سوری بود و همونطور که گفته بودم من وقت سونو داشتم و تا ساعت 6 منتظر بابایی بودم که بیاد باهم بریم تا صدای تالاپ تولوپ قلبتونو بشنویم.طبق معمول بابایی بدقول دیر اومد آخه بدجور ترافیک هم بود بخاطر چهارشنبه سوری... بالاخره ساعت ٤٠/٦بابایی رسید دم در و مامانیم هم که منتظر بود زود به آژانس زنگ زد که راحت بتونیم بریم و تو ترافیک نمونیم.بابایی زود تو حیاط لباساشو عوض کرد و راه افتادیم و با اینکه برای ٣٠/٦وقت گرفته ...
29 اسفند 1392

20 اسفندماه: آخر ماه دوم

جیگرای من امروز که دارم این مطلب رو مینویسم ساعت های پایانی ماه دوم رو داریم پشت سر میگذاریم و تو هفته 9 هستیم. این 2ماه خاطرات شیرینی رو برام رقم زدین البته بابایی هم بی تاثیر نبوده تو این شیرینی ها.من حالم زیاد بد نمیشه بخاطر اینکه نی نی هام نمیخوان مامانشونو اذیت کنن و همش تو استراحت بودم و تو سایت ها مخصوصا نی نی سایت میچرخم. چند وقت پیش پروپوزالمو نوشتم و برای استادم فرستادم اما چشمم اب نمیخوره قبول بشه و فکرم نکنم دگ بعد از این بتونم بنویسم و باید به فکر باشم تا بدم یه نفر دگ برام بنویستش. 9روز تا تموم شدن سال 92 بیشتر نمونده و عید نوروز داره میرسه روزای خوبی رو داریم میگذرونیم و هوا هم جون میده واسه از صبح تا شب گشتن و ...
20 اسفند 1392

6 اسفند ماه: شوک پنج قلوها

دوستای عزیزم سلام.خوبین؟ خطاب به اونایی که جویای حال ما هستن: ما همگی خوبیییییمممم. چرا گفتم همگی؟خوب آخه ما خیلی نفر هستییییم.یعنی من و بچه هام حالا باباییشونو حساب نکردم وگرنه یه گردان میشیم. هنوز تو شوکم و نمی دونم چجوری و از کجا شروع کنم و اصلا مخاطبام چند نفرن؟؟ از این به بعد به جای عزیز دل مامان میگم عزیزای دل مامان چون بیشتر از یک نی نی تو دلم هستن.الهی مامان قربون تک تک و کوچیک و بزرگشون بشه... خوب حالا دیگه میخوام با نی نی هام حرف بزنم... جیگرای مامان تو پست قبلی گفته بودم که لحظه شماری میکنم برای 6 اسفند که برم پیش دکترم و از وضعیت شما با خبر بشم..بالاخره 6 اسفند رسید و با کلی ذوق و شوق با خاله زین...
12 اسفند 1392

خواسته ام ازخدای مهربون

خدا جونم قربون عظمتت برم که وقتی بهش فکر میکنم بعد از یه جایی دیگه هنگ میکنم.این روزا که مدام دارم سرچ میکنم و عکسای جنین ها رو میبینم یا اینکه سیرتکامل جنین رو میبینم بیشتر و بیشتر به بزرگیت پی میبرم...          خدای مهربونم،یارو یاورم تو زندگی که همیشه و همه جا هوامو داشتی ازت خواهش میکنم این بار هم منو به خواستم برسون و مواظب نی نی ام باش بهم آرامش قلبی بده تا به سلامت این مسیر رو طی کنم. ای امید همه نا امیدا تو این ۲.۵سالی که گذشت طعم تلخ انتظار برای مادر شدن رو چشیدم،قسمت میدم به حق حضرت فاطمه زهرا(ع) که همه منتظرای مسافرای کوچولو رو از انتظار در بیار و دامنشون رو سبز کن . ...
30 بهمن 1392

29 بهمن ماه: اولین روز

  بالاخره تونستم یه وبلاگ واسه خونواده ی کوچولومون بسازم فکرشم نمی کردم اینقدر آسون باشه... تو این وبلاگ که از امروز۲۹/١١/۹۲ درستش کردم میخوام خاطرات تلخ و البته شیرینمون رو ثبت کنم و بعدا که فرشته ی توی وجودم زمینی شد و قد کشید بهش نشون بدم. خدا جونم مواظب پاره وجودم باش و سلامت به آغوشم برسونش ا ولین مطلب رو خطاب به همسرم مینویسم که بیشتر از هر کسی تو دنیا برام عزیزه: عزیز دلم یوسفم خوب میدونی که فقط به عشق تو و فرزندی که با تو خواهم داشت این وبلاگ رو درست کردم. و امیدوارم صفحه های این وبلاگ پر بشه از قشنگترین لحظه های زندگی شیرینمون امیدوارم همیشه برام بمونی و سالم وسلامت در کنار هم ...
30 بهمن 1392

11 بهمن ماه : روزی که فهمیدم اومدی تو دل مامانی

همه هستی مامان میخوام برات از روزی بگم که فهمیدم اومدی تو دل مامانی... هیچ کس جز خودمم نمیدونه و نمیتونه درک کنه که چقدر از اینکه تو رو داشتم خوشحال شدم و چقدر ذوق کردم و چقدر خدا رو شکر کردمو نماز شکر خوندم بعدش. جوجوی من خیلی انتظار همچین روزی رو کشیده بودم و حالا باورش برام یکم سخت بود... برات مینویسم عزیز دلم... روز جمعه ۱۱ بهمن ماه بود . من همچنان روز شماری میکردم که روزا بگذره و من تست کنم ببینم مامان شدم یا نه؟هر چند هیچ امیدی نداشتم، اما برعکس من بابایی خیلی امیدوار بود و همش بهم میگفت که فلان کارو نکن،از پله ها آروم برو پایین،رژیم رو بیخیال شو و غذاهای مقوی بخور و خلاصه همش حواسش به تقویم و احوالات من بود و ای...
30 بهمن 1392

تا یک ماهگی که تو دلم بودی...

سلام خوبی جیگرطلای ناز نازی؟ مامانی که با تمام وجود سلامتی و خوبیت رو از خدای مهربون میخواد.تو هم دعا کن که باهم روزای خوبی پیش رو داشته باشیم عزیزم. نفس مامان امروز که دارم برات مینویسم تو تقریبا داره یک ماهت تموم میشه .من تولدت رو از تولد بابایی گرفتم یعنی ۵ بهمن ماه. هر شنبه هفته ات عوض میشه و همش حس میکنم که فاصله تا لمس کردنت اندازه یه دنیا کم شده و کلی ذوق میکنم غافل از اینکه چه روزایی پیش رومونه و چقدر باید صبر کنم...                                     ...
2 بهمن 1392