دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

5فروردین ماه: خاطره بد...برایم بمانید...

1393/1/8 15:02
نویسنده : مامان مینا
254 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته های من سلام.خوبین؟امیدوارم که شاداب و سلامت تو دل مامانی بهتون خوش بگذره.

ببخشید که تو سال جدید سر به وبلاگتون نزدم آخه سرم شلوغ بود تازه لپ تاب هم خونه مامانی بابایی جامونده بود و کسی نبود که برام بیارتش...

حالا عوضش اتفاقات این یک هفته رو براتون مینویسم...

یکم عید که مامانیم اینا رفتن مشهد و خاله زینب اینام که از شب قبلش رفته بودن خونه مامانی بابایی بقیه هم که یا مهمون داشتن یا مهمون بودن خودشون برای همین تصمیم بر این شد که ماهم بریم خونه مامان بزرگ (مامانی بابایی) و چند روزی رو اونجا بمونیم.امسال عمو مظفر عید رو مکزیک بود و دوتا عموهای دگ کار داشتن و نتونستن بیان روزای اول و برای همین من و بابایی و خاله زینب اینا و مامان بزرگ ایناتنها بودیم.امیر هم که با مامانیم اینا رفته بود مسافرت تازه خاله پروین اینام فرداش راهی جنوب بودن و من بیشتر دلم میگرفت...

کلا عید خوبی نبود و اصلا خوش نگذشت و با مهمونای رنگا ورنگ مامان بزرگ اینا درگیر بودیم و اینم بگم که حتی بابابزرگ هم کلی هوای منو داشتن و حتی راضی نمیشدن برای پیشواز یا بدرقه مهمونا از جام بلند شم.

روز اول رو سرگرم مهمونا شدیمو گذروندیم روز دوم هم تا ظهر مهمون داشتیم و از ظهر به بعد دگ دلتنگی من شروع شد و تحمل اونجا یکم برام سخت شد.عمه جون به سفارش مامان بزرگ یه آش ترش خوشمزه برای من درست کرد که کلی بهم چسبید و برای شام هم نگه داشتم ...

عصر روز دوم دگ طاقت نیاوردم و آشم رو زدم زیر بغلم و از بابایی خواستم که برگردیم خونمون و خاله زینب و عمو هم برای اینکه من فرداش بعد رفتن بابایی نترسم باهام اومدن خونمون و شب رو باهم موندیم...

از فرداش عمو و بابایی میرفتن سرکار و من و خاله که کمرش هم بدجور درد میکرد از صبح تا شب رو باهم سپری میکردیم اونم همش پای تلوزیون و یا غیبتniniweblog.com.

شب روز سوم به دید و بازدیدای باقیمونده گذشت و روز چهارم هم اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه من هیچی از شماها تو وجودم احساس نمیکردم و همش به خاله میگفتم خاله نی نی هام مردن اصلا احساسشون نمیکنم و هیچی باهام حرف نمیزنن...خاله هم مسخره ام میکرد و میگفت از کارا و حرفای تو نمیشه سر در آورد مگه هر روز چی میگفتن که این چند روزه نمیگن و از این حرفا...

من این حس تو وجودم اینقدر زیاد شده بود که قرار شد روز ششم بریم مرکز بهداشت و بگیم تصادف کردیم میخوایم از حال و قلب نی نی هامون باخبر بشیم...

اما کار به روز ششم نرسید....

عصر روز پنجم که با خاله وسط حال دراز کشیده بودیم و سریال زیر پوست شهر رو میدیدیم من احساس کردم که یه چیزی از دلم زد بیرون و ترسیدم و زود خودمو انداختم روی تخت و لباسم رو نگاه کردم و دیدم کلا خونی شده. دست و پاهام انگار دگ مال خودم نبودن و جز لرزش کاری از دستشون بر نمیومد حتی نمیتونستم کاری بکنم که خاله برگرده طرفم و علیل افتاده بودم روی تخت و فقط تنها چیزی که به ذهنم میومد خاطره دی ماه ٩١بود که دیر وقت بدون هیچ کمکی با بابایی التماس دکترا رو میکردیم که نی نی مون رو نجات بدن و هیچ کار دگ ای از دستمون بر نمیومد...niniweblog.com

یک آن به خودم اومدم و ترس رو از خودم دور کردم و خاله رو صدا زدم و دست خونیم رو نشونش دادم.هنوز جلو چشمامه که خاله با چه حالت وحشت زده ای از جاش پرید و دوید سمت من...

از خاله خواستم که کمکم کنه تا از جام بلند شم و لباسم رو عوض کنم و خودمونو زودتر برسونیم به بیمارستان.خاله فقط آیه الکرسی میخوند و دعا میکرد هیچیمون نشه آخه امانت مامانیم و بابایی بودیم دستش...ازم خواست که زنگ بزنم خاله پری و دختر خاله ام خودشونو برسونن بیمارستان که کمکش باشن آخه طفلک بدتر از من دست و پاشو گم کرده بود.

وقتی زنگ زدم به دختر خاله ام با مسخره بازی جوابمو میداد و کم مونده بود که سرش داد بزنم که شوخیاشو تموم کرد، گریه ام گرفته بود باگریه بلند بهش گفتم که خونریزی کردم و با خاله زود خودشونو برسونن بیمارستان و قطع کردم و وسایلامو جمع کردم و زنگ زدم آژانس.از شانس فقط ٣ هزار دستمون پول بود و شبش بابایی همه پولامو ریخته بود به کارتم و باز از شانسم یادش نرفته بود کارت رو برگردونه بهم.از بانک بیمارستان پول برداشتمو دادم دست خاله و رفتیم داخل درمانگاه مامایی.

خانوم ماما تا شرح حالمو شنید و سقط قبلیم رو بهش گفتم گفت که معاینه برات خطرناکه و باید بری بیمارستان امیر برای سونوگرافی...

تو فاصله ای که خاله برام آبمیوه و لوازم دگ بگیره به بابایی زنگ زدم.بیشتر از همه به مامانیم و بابایی نیاز داشتم تا یکم آروم بشم.وقتی بابایی تلفنش رو جواب داد زود گفت که عزیزم من امروز خیلی دیر میام شاید ٩ برسم که من پریدم وسط حرفش و گفتم یوسف من حالم بده آوردنم بیمارستان زود راه بیفت و بیا داریم میریم بیمارستان امیییررررر و بعد باز بغضم ترکید ...niniweblog.com

با خاله هام و دخترخاله آژانس گرفتیمو رفتیم بیمارستان امیر.داخل اورژانس که شدیم گفتن که اشتباه اومدیم و سونو خارج از بیمارستان هست و منی که میدونستم یک قدم هم برام ضرر داره راهی خارج بیمارستان شدم با بقیه...یکم که از مسیر رو رفته بودیم ٣نفر آقا سوار یه ماشین از کنارمون رد شدن که خاله ماشینشونو نگه داشت و ازشون خواست منو تا جلوی سونو برسونن و اونام قبول کردن حدود ٣٠٠متر باقیمونده رو منو باماشین برسونن و بقیه بدو بدو خودشونو رسوندن به سونو.

دختر خاله کارای ویزیت رو انجام داد و وارد سالن انتظار که شدیم رفت و به منشی گفت که بیمار ما حالش بده و خونریزی داره اجازه بدین که اورژانسی بریم داخل و اونم خدا خیرش بده بعد از یک نفر اسم منو صدا زد...

تو این فاصله بابایی خودشو رسونده بود اونجا و کنارم نشسته بود و یه چشم غره ای هم بهم رفت و گفت که تو برو بگرد نی نی ها اصلا مهم نیستن...اینقدر حالم بد بود که جوابی هم براش پیدا نکردم بدم و با ساکت موندنم از گفته اش پشیمونش کردم و برای همین زود بحث رو عوض کرد و دستمو گرفت ویکم آرومم کرد niniweblog.com وگفت دیوونم کردی با زنگ زدنت اونجوری خبر میدن؟؟؟؟؟؟؟؟بازم از بی حالی جوابی براش نداشتمو انتظار میکشیدم برم داخل....

وقتی اسممو صدا زدن همه همراهام از جاشون بلند شدن اما زود همگی فهمیدن که الان بهترین گزینه برای همراهی من باباییه و برای همین نشستن دوباره سر جاشون و خاله ها فقط دعا بود که میخوندن...

وقتی داخل اتاق سونو شدیم نتیجه سونو ٢٧ اسفند رو دادم دست دکتر و دراز کشیدم و منتظر باز شدن دهن دکتر شدم...این دکترا انگار تو قسم نامشون یکی  از تعهداشونم سکته دادن بیماراشونه.باز دکتره حرف نزد و من پرسیدم خنوم دکتر میشه هر چی میبینین بگین و منو بی خبر نذارین؟دکتر خنده ای کرد و گفت دو تا نی نی میبینم که قلبشون میزنه نی نی سوم چروکیده شده و من پریدم وسط حرفشو زود پرسیدم تکون چی؟تکون میخورن؟؟؟؟؟دکتر باز خندید و گفت آره نسبت به جثه اشون زیاد تکون میخورن و بابایی که متوجه تکوناتون رو مانیتور شده بود پای منو قلقلک داد و بهم لبخند زد و من انگار تمام آرامش دنیا رو ریخته باشن تو وجودم بهش لبخند زدم.آخر سر هم دکتر گفت که احتمالا بخاطر جذب نی نی سوم بوده که خونریزی کردمو نی نی های سالم مشکلی ندارن...niniweblog.com

اینقدر راحت و آروم شده بودم که راضی نبودم از روی تخت بلند بشم بابایی دستمو گرفت و کمکم کرد از روی تخت پایین بیام و از اتاق خارج بشیم.وقتی بقیه که چشماشون به در دوخته شده بود ما رو دیدن باز انگار بهشون برپا داده باشن همه از جاشون بلند شدن و وقتی با چشمام اشاره کردم که چیزی نشده خاله ها بغلم کردن و کلی قربون صدقمون رفتن...

وقتی منتظر جواب بودیم من که کلی آبمیوه و آب خورده بودم واسه سونو نتونستم بیشتر بشینم و با بابایی رفتیم طبقه پایین wcو بعدشم داخل ماشین منتظر بقیه و جواب شدیم و یکم باهم عشقول شدیم...niniweblog.com

وقتی بقیه با جواب اومدن دوباره برگشتیم بیمارستان قبلی و جواب سونو رو نشون ماما دادیم و اونم یه معاینه کوچولو کرد و گفت فقط استراحت مطلق میتونه کمکم کنه و داروهایی که قبلا دکترم داده بود و دگ بستریم نکرد و همگی دوباره راهی خونه شدیم.بعد از یکم نشستن بابایی خاله اینا رو برد و رسوند خونشون و برگشت.تو این فاصله منو خاله زینب متوجه شدیم که مامانیم اینا باز منو سرکار گذاشتن و نزدیکای خونه هستن...منم بهشون زنگ زدم و حسابی حالشونو گرفتم و با نامردی تمام گفتم حالا که بمن نگفتین که دارین میاین، بیاین بیمارستان ملاقاتم...niniweblog.com

مامانیم اصلا باورش نمیشد و همش سرم داد میزد که مسخره بازی در نیییییاااررررر....وقتی براش قسم خوردم گریه کرد و وقتی گفتم حالم خوبه برگشتم خونه دگ چیزی نتونست بگه و قطع کرد و بعد از چند دقیقه همگی ریختن خونمون کلی تحویلم گرفتن و خلاصه اینکه کلی ترسوندمشون تا اونا باشن و چیزی  رو از من قایم نکنن...niniweblog.com

امروز که دارم این پست رو مینویسم 3روز از اون اتفاق گذشته و من حالم کلا خوب شدهniniweblog.comاما باز از دست بابایی و مامانیم حق ندارم از تخت پایین برم و حتی بابایی غذای یوسفپزش رو هم میاره و رو تخت بهم میده.

جیگرگوشه های من اول سالی خیلی منو بابایی رو ترسوندین و برای لحظاتی داشتم به نبودنتون و رفتنتون فکر میکردم و کلی وحشت کرده بودم اما باز قربون خدای مهربونم برم که تنهام نذاشت و هوامونو داشت...

       خداجونم ممنونتممممم...

راستی یادم رفت بگم هزار ماشاالله قدتون 42میلی متر شده بود باز کلی منو بابایی رو سورپرایز کردین با رشدتون و اینکه وعده دیدارمون 16فروردین ساعت 30/10 برای سونوی سلامتتون البته بدون بابایی و با مامانیم که خیلی مشتاقه ببینتتون ...لحظه شماری میکنم برای رسیدن 16م.

عزیزای دلم تا وقتی که بیامو ببینمتون خوب بخورین و خوشگل موشگل بشین تا استرسی که این چند روزه بهم دادین رو جبران کنین.niniweblog.com

خیلی دوستون دارم هستیای من پس بمونین برام...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)