دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

9فروردین ماه: تولد مامانی ویه اتفاق یا یه توهم خوب

1393/1/9 18:16
نویسنده : مامان مینا
297 بازدید
اشتراک گذاری

قندعسلای مامان سلام خوبین؟خوشگلای من امروز کاری کردین که بیشتر عاشقتون شدم...نمیدونم شاید هم مامانی توهم زده و به خودش تلقین میکنه....

امروز ٩ فروردین روز تولد مامانیه.ر٢٤ساله شدم امروز و بقول بابایی دگ دارم پیر میشم اما امسال برعکس همیشه هیچ نگرانی از این مثلا پیر شدن ندارم و بیشتر خوشحالم که دارم با گذشت عمرم بهتون نزدیکتر میشم و دوست داشتم الان تولد٢٥ سالگیم بود تا زودتر شماهارو تو بغلم میگرفتم و اینقدر واسه این فاصله کوچولو غصه نمیخوردم...

 نازنینای من امروز یه اتفاقی برام افتاد که جز یه دوست وشماها به کس دگ ای نگفتم...

صبح ساعت ١١ که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که رو شکمم خوابیدم یکم ترسیدم و زود خودمو جابه جا کردم و روی کمرم خوابیدم یکم به کمرم استراحت دادم که یه دفعه با احساس چندتا حرکت کوچولو زیر شکمم خشکم زد...

بدون حرکت و ساکت تو همون حالت مونده بودم و منتظر بودم ببینم باز هم تکرار میشه یا نه که دوباره همون تکونا رو حس کردم و حدس زدم که کوچولوهام برای تولد مامانیشون یه جشن و بزن و برقص کوچولو راه انداختن...niniweblog.comقربون اون پاهای ناز کوچولوتون برم من ،فکر کنم حسابی زیرم مونده بودین و داشتین خفه میشدین که تا برگشتم با چند تا لگدی که نثار شکم مامانی کردین اعلام نارضایتی کردین..niniweblog.comniniweblog.com

نازگلای من بازم میخوام اون حس نبض مانند رو تو دلم احساس کنم اما از صبح که تکرار نشده...امیدم به فرداست که صبح بازم حستون کنم .

امروز بهترین کادوی تولدمو گرفتم .niniweblog.comبوووس برای نی نی های خوشگلم.

بابایی چند روزه هر چی اصرارش میکنم نمیگه چی میخواد برام بگیره.اینقدر نگفت و منو منتظر گذاشت که فرشته هام دلشون برام سوخت و بهترین و زیباترین کادو رو بهم دادن ... وروجکای شیطون زدین تو سر کادوی سورپرایزی باباییniniweblog.com،وقتی بیاد و بفهمه چیکار کردین با برنامه هاش یکی یدونه بووس نثارتون میکنه...

خوب حالا بگیرین بخوابین تا منم یکم استراحت کنم خسته شدم از بس نشستم پای لپ تاب.خیلی دوستون دارم ٥سانتی های من(بقول دایی کوچیکه که همش به این اسم صداتون میکنه)...

شب هم میام از جشنمون و کادوی بابایی براتون مینویسم وتازه امشب بابایی میخواد بیاد اینجا و باهاتون حرف بزنه.تحویل سال داشت مینوشت که مهمون اومد و نیمه کاره موند و بعدشم لپ تاب موند خونه مامان بزرگ اینا...

بووس با بای تا شب...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)