دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

11 بهمن ماه : روزی که فهمیدم اومدی تو دل مامانی

1392/11/30 14:47
نویسنده : مامان مینا
389 بازدید
اشتراک گذاری

lهمه هستی مامان میخوام برات از روزی بگم که فهمیدم اومدی تو دل مامانی...

هیچ کس جز خودمم نمیدونه و نمیتونه درک کنه که چقدر از اینکه تو رو داشتم خوشحال شدم و چقدر ذوق کردم و چقدر خدا رو شکر کردمو نماز شکر خوندم بعدش.

جوجوی من خیلی انتظار همچین روزی رو کشیده بودم و حالا باورش برام یکم سخت بود...

برات مینویسم عزیز دلم...

روز جمعه ۱۱ بهمن ماه بود .

من همچنان روز شماری میکردم که روزا بگذره و من تست کنم ببینم مامان شدم یا نه؟هر چند هیچ امیدی نداشتم، اما برعکس من بابایی خیلی امیدوار بود و همش بهم میگفت که فلان کارو نکن،از پله ها آروم برو پایین،رژیم رو بیخیال شو و غذاهای مقوی بخور و خلاصه همش حواسش به تقویم و احوالات من بود و این بیشتر منو میترسوند تا اینکه خوشحالم کنه.آخه نمیخواستم اگه بابا یه روز میفهمید که تو نیومدی ناناحت بشه و غصه بخوره...

قرار بود روز دوشنبه تست کنیم و بخاطر استرسی که من موقع تست کردن میگرفتم ترجیح میدادیم دیرتر این کارو بکنیم که جواب قطعی بگیریم اما اون روز عصر که حوصله هردومون سر رفته بود و من بغل بابایی دراز کشیده بودم و بابایی طبق معمول اون روزا داشت از تو حرف میزد ازم خواست که اجازه بدم بره تست بگیره و تست کنم، منم نمیدونم چی شد که گذاشتم بره و برای اینکه دیگه از شر استرس و آشفتگی خلاص بشم بیشتر استقبال کردم...

بابایی زود لباساشو پوشید و رفت و زودی با دوتا تست اومد و منم با کلی ناامیدی رفتم تست کنم.بعد از حدود ۱ دقیقه از تست متوجه شدم یه خط دوم خیلی کم رنگ هم روش افتاده اما چون باورم نمیشد آوردمش و به بابایی هم نشونش دادم که ببینم اونم متوجه خط دومی هست یا من توهم زدم که بابایی هم گفت که یه خط خیلی کم رنگ میبینه و کلی ذوق کرد و بغلم کردniniweblog.comو گفت که عزیزم مبارکه مامان شدی اما من همچنان اینجوری بودم

                                           niniweblog.com   

بعد از چند دقیقه بابایی ازم خواست که برم و تست دوم رو هم امتحان کنم و منم با کلی ترس از اینکه نکنه تست قبلی خراب بوده باشه پاشدم و رفتم و تست بعدی رو هم انجام دادم و دومی هم مثل اولی بود و وجود یه فرشته پاک رو تو وجودم نشون میداد...

کمی افسرده شدم از اینکه مامان میشم و بابایی مدام مسخره ام میکرد که : دیگه پیر شدی ی ی ی .خندهاما از طرفی هم اون لحظات شیرین رو با یه عمر دیگه هم عوض نمیکردم و به این پیر شدنم به قول بابایی میبالیدم.

از اونجایی که بابایی به اخلاق مامانی آشنا بود و میدونست که زود به همه میگم اون شب قسمم داد که بین خودمون بمونه اما من باز....niniweblog.com

خوب خیلی دوست داشتم مامانیم رو هم از انتظاری که میکشید در بیارم و در ضمن به دعاش هم فوری فوتی نیاز داشتم...

خط های روی تست ها بعد از چند دقیقه پررنگ تر شدن و برای اینکه اول صبح بتونم با اطمینان بیشتری نتیجه بگیرم از بابایی خواستم که بره و دوتا تست دیگه بگیره، وقتی بابایی رفت منم رفتم خونه مامانیم اینا و دیدم مامانی سر سجاده ست و تازه نمازشو تموم کرده .رفتم پیشش و گفتم که از ته دلت دعا کن مامانی و اونم که گویا تا منو میدیده منتظر خبر بوده زود پرسید که خبریه؟ ومنم گفتم که ۲تا از تست ها مثبت نشون دادن و بابایی رفته که بازم بگیره.

به اینهمه عجول بودن خودم که زبان زد همه ست دیگه واقعا خنده ام گرفته بود که بابایی بیچاره رو اون وقت شب و اونم جمعه فرستادم بیرون.بابایی ۲تا تست دیگه از یه جای دیگه گرفت و برگشت و شام رو خونه مامانیم اینا خوردیم و بابایی مدام بهم چشمک میزد و با لباش میگفت: مهررررررررر(این کلمه ای بود که بابایی مدتی بود ورد زبونش شده بود و همش میگفت که مهر مامان میشی...به دلش افتاده بود که حتی نذاشت منی که تا ساختمون انتقال خون هم رفته بودم برم و خون اهدا کنم...الهی قربونش برم که اینقدر به فکر ماست).بغل

وقتی برگشتیم خونمون بابایی ازم خواست که برم از تستهای جدید هم استفاده کنم چون مارکش فرق میکرد اما باز نتیجه همون بودو قرار شد صبح یکی دیگه انجام بدیم و بعدش بریم برای ازمایش خون.شب اصلا خوابم نمیبرد بابایی هم با اینکه بیدار بود اما ساکت بود فقط گاهی از هم میپرسیدیم بیداااری؟؟ وبعد از جواب مثبت دوباره ساکت میشدیم.ساعت ۲ خوابیدم و ساعت ۵ بیدار شدم وبابایی هم باهام بیدار شد بهش گفتم صبحه دیگه برم تست کنم اونم گفت آره و این بار خط دومیه پررنگ تر بود...

تا ساعت ۸بابایی یکم خوابید اما من همش چشمم به ساعت گوشیم بود تا اینکه آماده شدیم ورفتیم آزمایشگاه و اونجایکم از خون مامانیو کشیدن برای آزمایش و قرار شد ۳عصر به بعدبرای گرفتن جواب بریم.بابایی منو تا نونوایی رسوند و منتظرشد تا نون بگیرمو تا خونه برسونتم اما من یه نون براش گرفتمو خواستم که بره سر کارش تا خودم پیاده برگردم .

 وقتی بابایی یکم ازمادور شد از بس سردم شده بود خواستم زنگ بزنم برگرده اما دلم نیومد آخه طفلی خیلی باهام استرس کشیده بود وتا برسه نگران میشد چون خودم خواسته بودم بره.این شد که تنها وتو سرما برگشتم خونه و یکم پیش مامانیم بودم و حدود ساعت ۱۱ رفتم خونه خودمون.نیم ساعت خوابیدمو بعدش باز مشغول شمردن دقیقه ها شدم .ساعت اصلا خیال حرکت کردن نداشت ومن داشتم یه انتظار کشنده رو تجربه میکردم.تا ساعت ۱۲:۴۵به زور صبر کردم و بعد خواستم یه تیری بندازم بلکه به هدف بخوره برای همین زنگ زدم آزمایشگاه، خانوم احمدی گفت که ساعت ۳ به بعد آماده میشه و من باز به شمردنم ادامه دادم...

ساعت ۱۰ دقیقه به ۳ زنگ زدم وپرسیدم نتیجه رو اما کاش نمیزدم اصلا کاش نمی رفتم برای آزمایش، خانوم احمدی گفت که نتیجه بتام ۱۵ هست و مشکوکه و یک هفته دیگه بهتره دوباره آزمایش بدم .کلی ناناحت شدمو به بابایی که هرلحظه منتظر خبر بود زنگ زدم و گفتم و همینطور به مامانیم و بعدشم که تازه خستگیمو میفهمیدم گرفتم همونجا خوابیدم...

فرداش باز بابایی اصرار کرد که برم پیش دکترمو در جریان بذارمش و ساعت ۹ بعد از گرفتن نتیجه آزمایش منو تا مطب رسوند...

دکترم خانوم سعیدی خیلی خوشحال شدو مثل همیشه کلی امید بهم داد و خواست که استراحت کنم و داروهایی که تجویز کرده بود رو مصرف کنم و۱۶ بهمن برای تکرار آزمایش برم .

روزای ۱۳ و ۱۴رو به سختی سپری کردمو روز ۱۵ دوباره استرسام شروع شدن و شب با گریهniniweblog.comاز بابایی خواستم که فردا تنهام نذاره و تا گرفتن نتیجه پیشم بمونه چون روز ۱۲ برام خیلی سخت گذشته بود و اونم چون کار داشت قول داد که بره و ساعت۱٠ بیاد تا باهم بریم اما من بازم عجول بازیم گل کرد و بعد رفتن بابایی با دادایی رفتم آزمایش دادم و برگشتنی اینقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود یه سمندی بهم بزنه و تو خیابون یه جیغ کوچولو از ترس زدمniniweblog.com...

بابایی بدقول ساعت ۱۱ اومد و تا ۳ پیشم بود و دوباره تو بغلش سعی میکرد گریه هامو آروم کنهniniweblog.com

...دلبرکم ببخشید دیگه مامانی عجول و دل نازکی داری...

ساعت ۳با هم رفتیمو من اجازه ندادم بابایی پیاده شه و خواستم که تنها برم.تا رفتم داخل آزمایشگاه خانوم احمدی اومد پشت میز و قبل از دادن جواب با لبخند بهم گفت که : مثبتهniniweblog.comniniweblog.com

اصلا نفهمیدم چطور از پله های آزمایشگاه پایین اومدمو خودمو پیش بابایی رسوندم .وقتی سوار ماشین شدم بهش گفتم :دیدی ناناحتیای من الکی نبود بیا اینم از جواب که منفیه..niniweblog.comبابایی یه کوچولو ترسید وجوابو ازم گرفتniniweblog.comو زود رفت سراغ بتا و دید که ۳٨٦شده و کلی خوشحال شد...

بعدش زنگ زد به مامانیم خبر داد و منم به خاله زینب که میشه زن عموت خبر دادم و بعدشم یه جعبه شیرینی گرفتیمو رفتیم خونشونو دیدیم بابایی بابام اونجاست و اونم نفهمیده از شیرینیمون خورد و بعد بابایی شبش به مامانیش و عمه ها زنگ زد و خبر داد و اونام کلی خوشحال شدن و کلی توصیه کردن که فقط استراحت کنم...یکم دلخور شدم که چرا نخواستن با منم حرف بزنن اما وقتی دیدم تا امروز که یه ماهت داره تموم میشه چند بار زنگ زدن اون روز رو فراموش کردم.

ناز گلم ببخشید زیاد شد اما چیزایی بودن که اتفاق افتاده بودن و نمینوشتم یادم میرفتن...ماچبای بای

عاشقتم نازگل ریزه میزه ...

اینم عکسای من و بابایی وقتی که تو تو دلم بودی ومانمیدونستیم                                   

پارک ائل گلی_ تبریز  من و بابایی 

  .

 .

اینام فتوشاپاشن

.

.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

md.arak
22 اسفند 92 17:47
خیلی قشنگ توصیف کرده بودی.امیدوارم این روزای سخت و شیرینم زودتر بگذرن و یک یا دو نی نی کوچولوی خوشگل و سالم بدنیا بیاری و با آقا یوسف یه زندگی خوبتر و شیرینتری رو ادامه بدی.
مامان مینا
پاسخ
بهار آمد که تا گل باز گردد / سرود زندگی آغاز گردد بهار آمد که دل آرام گیرد / ز درد و غصه ها فرجام گیرد بهار بر شما مبارک