دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

6 اسفند ماه: شوک پنج قلوها

1392/12/12 14:56
نویسنده : مامان مینا
361 بازدید
اشتراک گذاری

دوستای عزیزم سلام.خوبین؟

خطاب به اونایی که جویای حال ما هستن: ما همگی خوبیییییمممم.نیشخند

چرا گفتم همگی؟خوب آخه ما خیلی نفر هستییییم.یعنی من و بچه هام حالا باباییشونو حساب نکردم وگرنه یه گردان میشیم.خنده

هنوز تو شوکم و نمی دونم چجوری و از کجا شروع کنم و اصلا مخاطبام چند نفرن؟؟

از این به بعد به جای عزیز دل مامان میگم عزیزای دل مامان چون بیشتر از یک نی نی تو دلم هستن.الهی مامان قربون تک تک و کوچیک و بزرگشون بشه...niniweblog.com

خوب حالا دیگه میخوام با نی نی هام حرف بزنم...

جیگرای مامان تو پست قبلی گفته بودم که لحظه شماری میکنم برای 6 اسفند که برم پیش دکترم و از وضعیت شما با خبر بشم..بالاخره 6 اسفند رسید و با کلی ذوق و شوق با خاله زینب صبح ساعت 9 رفتیم ساختمان پزشکان ضیاء. وقتی جلو در مطب رسیدیم مستخدمی که مشغول تمیز کردن پله ها بود بهمون گفت که منشی ساعت 10 به بعد میاد برای همین با خاله رفتیم تا یکم قدم بزنیم تو خیابون و اتفاقا چندتا مانتو هم برای من دیدیم و با پرو کردن اونا 40 دقیقه رو سپری کردیم و بعد دوباره برگشتیم مطب و تازه متوجه شدیم که مستخدمه سرکارمون گذاشته و تا شماره 18 ویزیتها رو دادن و بنابراین ما شدیم شماره 19.تا ساعت 12 منتظر شدیم تا وقتمون رسید و من داخل رفتم .

دکتر سعیدی بعد احوالپرسی زود با ذوق پرسید: مثبته نه؟؟ منم با ذوق صد چندان جوابشو دادم و ازم چند تا تاریخ پرسید و یکم محاسبه کرد و بهم گفت که نی نی ات الان دگ بزرگ شده و بهتره بری سونوگرافی بیرون(آخه قرار بود خودش سونو کنه)...منم  قبول کردمو با خاله راه افتادیم رفتیم سونوگرافی.برخلاف همیشه که برای چند روز بعد وقت میدادن از شانس من و قدم خوش شماها اولین سونو بهمون وقت دادن و خواستن که منتظر شیم.

کلی استرس داشتم و همش به این فکر میکردم که خدایا یعنی قلب نی نی ام تشکیل شده؟اصلا نی نی دارم تو دلم؟صدای قلبشو میشنوم یا باید برای اونم کلی انتظار بکشم؟آخه بخاطر نی نی و سقط پارسال خیلی میترسیدم...niniweblog.com

درگیر این فکرا بودم که احساس کردم اسم آشنایی به گوشم خورد هنوز به خودم نیومده بودم که خاله یه تنه بهم زد که: مینا با تو بودناااااا...

به زور از جام بلند شدم وبطرف اتاق سونو رفتم و البته خاله هم باهام اومد. اینم بگم که من همیشه تنها میرفتم دکتر یا سونو اما این بار بیشتر بخاطر خرید عید و تایید چندتا چیز که خاله قبلا پسند کرده بود ازم خواست که باهام بیادو بعدا کلی خدا رو شکر کردم که خاله باهام بود چون تنهایی هضم اون شوک برام غیرممکن میشد.

داخل اتاق که شدیم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و اماده شدم.دکتر ادیب فر خودش هم یکم کمکم کرد تو نگه داشتن لباسام و بعد سونو رو شروع کرد...

حدود دو دقیقه ای گذشت و دکتر همچنان اون چیز ماوس مانند رو روی شکمم این ور و اون ور میکشید و همش ساکت بود و این کارش تقریبا منو مطمئن کرد که نی نی در کار نیست...با صدای لرزون ازش پرسیدم: آقای دکتر چه خبر؟ دکتر پرسید؟ IUI کرده بودی؟ منم گفتم که نه چطور؟ اما انگار این آقای دکتر تا من سکته رو نمیزدم خیال نداشت جواب بده شایدم منتظر زیرلفظی بود. من دوباره نتونستم طاقت بیارمو پرسیدم: آقای دکتر چیزی شده؟ و دکتر در کمال خونسردی گفت که نی نی هات 3قلوان...niniweblog.com

دگ بقیه حرفش یادم نمیاد چون احساس کردم یه چیزی از عمق وجودم بلند شد و از گوشام زد بیرون و سرم گرم شد...خاله کلی ذوق کرد و خدا رو شکر کرد و منی که اصلا باورم نمیشد و به بودن یکیشم شک داشتم گفتم :دروغ میگین. دکتر باز جواب نداد. گفتم دکتر هر3 تاشون قلب دارن؟ گفت: آره صبر داشته باش اندازشونو بگیرم میریم صدای قلبشونم گوش میدیم...

متوجه میشدم که دکتر باز تو یه چیزی شک داره و مطمئن نیست، همش توفکر بودم تا اینکه با گفتن یه جمله شوک آورتر دگ توسط دکتر به خودم اومدم...:صبر کن ببینم 2تا هم این ور هستن..niniweblog.com

این بار دگ مطمئن شدم که سرکارم.چون من میدونستم قبل از بارداری فقط 3تا تخمک داشتم برای همین گفتم: شوخی میکنین یکم دگ بگذره لابد میشن 8تا.دکتر خواهش میکنم باهام شوخی نکنین و دکتر در کمال خونسردی گفت: خانوم من با تو شوخی ندارم برگرد و رو مانیتور کناریت ببین و بعد نشون داد که هر کدوم از اون 5تا کیسه که تو تصویر بودن یک ساک هستن اما داخل 3تاشون جنین هست و دوتای دگ فعلا جنین ندارن.

حالم اینقدر بد بود و دستام میلرزیدن که دگ نتونستم کمر شلوارمو پایین نگه دارم و دکتر خودش کمکم کردو من به دستای لرزونم استراحت دادم کمی.

بعد دکتر گفت که خوب حالا بریم صدای قلبشونو بشنویم. بعد کلی دستکاری اون دستگاه ها بالاخره من تونستم بهترین آهنگ زندگیم رو بشنوم...توپ..توپپ..توپپپ آهنگی که مدتها بود انتظار وآرزوی شنیدنشو داشتم و حالا بهش رسیده بودم.

آدم یه احساس زیبایی پیدا میکنه که تا مادر نشی و انتظارش رو سپری نکنی شیرینیش رو هم نمیتونی درک کنی.کلی خیالم راحت شد و منتظر شنیدن بقیه صداها شدم.

صدای دوم رو هم که شنیدم به خودم اومدم و خدام رو بخاطر لطف دوباره و دوچندانش شکر کردم و باز منتظر صدای سوم شدم.دکتر این بار باز کمی مکث کرد و باز استرس رو به وجودم انداخت و نذاشت شادیم کامل بشه و گفت که قلب جنین سوم تشکیل شده اما صداش نمیاد و 4 روز از دوتای دگ کوچیکتره...باید صبر کنی تا دوهفته دگ باز سونو کنم و نتیجه قطعی رو بگم.

این طور که راحت مینویسم و شماها راحت دارین میخونین نبودااا...لرزش دستام هنوز کامل از بین نرفته بود و همچنان تو شوک بودم.niniweblog.comniniweblog.com

از دکتر تشکر کردم و لباسام رو مرتب کردم اما هرکاری کردم نتونستم دکمه هام رو ببندم و شالم رو درست کنم و همونجوری از اتاق خارج شدم. چند نفری که اونجا باهاشون آشنا شده بودیم متوجه دگرگونی حال من شدن و از خاله پرسیدن که من چمه؟ خاله هم با کلی ذوق به همه اشاره میکرد ه 5تا نی نی داره،5تا نی نی داره...میخواستم بگیرم خفه اش کنم اما خاله بود دگ....

منتظر شدم تا جواب آماده شد و گرفتم و زود توی راه پله و خیابون مشغول خوندنش شدم: دو تا از کوچولوهام 6هفته و 4 روزشون بود و 7 میلی متر قدشون و یکی دگ 6 هفته اش بود و 6.4قدش بود و تعداد ضرباناتشونم به ترتیب 138 و 134 بار در دقیقه بودن متاسفاه سومی ضربانش شنیده نشد و دوتای دگ هم که اصلا نی نی نداشتن و ساک خالی بودن.

تو راه دیدم که دکتر سعیدی هنوز تو مطب هستش برای همین خواستم برگردیمو جواب سونو رو نشونش بدیم.

تا طبقه دوم رو با کلی نفس نفس زدن رفتم بالا و خاله با منشی حرف زد و گفت که دارم سکته میکنم و خواست اجازه بده زود برم داخل و اونم قبول کرد.

وقتی داخل شدم دکتر پرسید هست؟گفتم هست خانوم دکتر هست اونم 5تا...

دکتر هم باورش نمیشد تا اینکه جواب رو دید. و یکم دلداریم داد و گفت احتمال زیاد 3 یا 2 قلو میشن نترس،بعد 10 روز بیا خودم سونو میکنم. یکم آروم شدم و بعد گرفتن نسخه ازش خداحافظی کردمو برگشتیم خونه.

وقتی تو تاکسی دستمو کردم تو کیفم تا گوشیمو در بیارم و به بابایی زنگ بزنم که منتظر جواب بود دیدم گوشیمو اصلا نیاوردم و تازه فهمیدم که چرا مامانیم و بابایی و عمه جون ازمون خبر نگرفتن.

وقتی رسیدیم خونه، مامانیم با یکم عصبانیت بخاطر نبردن گوشی، اومد پیشوازمون و زود پرسید چه خبر؟منم نه مثل دکتر که آروم آروم بهم گفت بلکه یکدفعه ای گفتم:هست 5 تاا هم هست. مامانیم اصلا باورش نمیشد و هی میگفت مسخره بازی بسه دگ بگو ببینم چی شد؟تا اینکه براش قسم خوردمو خاله هم مهر تاییدشو به حرفام زد...

وقتی داخل خونه شدیم به سرعت به سمت تلفن رفتم و به بابایی زنگ زدم و قضیه رو بهش توضیح دادم.بابایی اصلا حرفامو جدی نمیگرفت حتی قسم هام هم این بار کارساز نبودن .بعد کلی توضیح آمیخته با شوق بابایی گفت که باورم نشده باز و باید بیام خونه و خودم جواب رو ببینم و ازم خداحافظی کرد...

باباییم هم وقتی من با بابایی حرف میزدم اومده بود و من پیش اون اندازه ها و غیره رو برای بابایی تشریح میکردم و باباییم هم میخندید و میگفت که خیلی پررویین شماها.....

خلاصه ناهار رو با کلی مسخره بازی و خنده خوردیمniniweblog.comو باباییم گفت که بهار قربونی میکنم اگه سالم باشن(البته من و بابایی هم هر دو جدا نذر کرده بودیم براتون عزیزای دلم).بعد ناهار من برگشتم خونه و یکم استراحت کردم اونم چه استراحتی.برگه سونو همش تو دستم بود و هی نگاهش میکردم و همش تصویر مانیتور میومد جلوی چشمام و مثل دیوونه ها میزدم زیر خنده.مامانیم به خاله رقیه و خاله پروینم خبر داده بود و اونام هی زنگ میزدن و مسخره بازی در می آوردن...روز فوق العاده ای بود.

ساعت نزدیک 4 بابایی باز نتونست صبر کنه و زنگ زد و دوباره کلی ازم سوال پرسید و از خطراتش واسه من میگفت و از این که چی میخواد بشه اما باز هی ازم میپرسید مینا مطمئن باشم؟بفهمم شوخی کردی خودت میدونیاااا!!!!

تا ساعت 6 صبر کردم تا بابایی اومد ،تا رسید طبق معمول همیشگی بغلم کردniniweblog.comو زود سراغ جواب رو ازم گرفت و منم با خیال راحت برگه رو دادم دستش.وقتی خوندniniweblog.comاصلا باورش نمیشد و من این حسش رو خوب درک میکردم .بابایی همش نگران بود تا خوشحال و منم هی سر به سرش میذاشتم.اسمشم گذاشته بودم آقای گرفتار.

تا سرشب همش رو تخت بودیم و از شماها حرف میزدیم و کلی حساب و کتاب میکردیم.قرار گذاشتیم که به کسی نگیم حتی عمه ها اما باز دهن هردومون چفت نداشت و زنگ زدیمو گفتیم بهشون و باز با کلی قسم و کشتن اینو اون (قسم به جون این واون) باورشون شد و دگ عمه هی زنگ میزنه و حالتونو میپرسه.اما مادرجون همش میگفت : نهههههه نمیشه به فلانی هم گفته بودن اما نشد...انگار زورش میومد قبول کنه ما چندتا بچه داریم و این خیلی اذیتم میکرد و هی به بابایی میگفتم که چرا اینجوری میگه؟تااینکه گفتم عزیزم مال ما صدای قلبشونم هست نه اینکه از روی جواب آزمایش و زیادی بتا بخوان نظر بدن ...خلاصه بعد چند روز زنگ زد و گفت که سونو نرو دگ تو خواب دیدمشون یکی دختر بود و یکی پسر...درحالیکه برای ما هیچ فرقی نمیکنه.

خوشگلای مامان و بابایی بی صبرانه منتظرم این 10روز بگذره و دوباره صدای قشنگ قلب کوچولوتونو بشنوم.

خیلی دوستون دارم نفسای مامان niniweblog.comو لحظه شماری میکنم برای بغل کردنتون.بابایی هم خیلی مشتاقه و کلی عشقول بازی از خودش در میکنه وهمش هوامونو داره...عاشق همتونم البته با بابایی همه تون میشیناااا...هر چند بابایی همش به شوخی میگه: دگ نی نیامو بیشتر از تو دوست دارم اما من میگم که اول بابایی بعد شماها.شماهام پاره تنمین شاید بعد اومدنتون وضعیت فرق کنه اما فعلا بابایی بالای جدوله و صدرنشین قلبم و اولین و آخرین عشقمهه...niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان محیا(ارام جانم)
22 اسفند 92 7:20
وای چ جالب.ایشالا همشون سالم باشنوب موقع بیان بغلن مامانیشون
مامان مهدیار
1 اردیبهشت 93 21:26
خیلی جالبه .لطف خداس دیگه .مبارکه