دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

27اسفندماه: سونوی قطعیت دوقلوها

1392/12/29 12:58
نویسنده : مامان مینا
403 بازدید
اشتراک گذاری

کوجولوهای خوشگلم سلام.خوبین عزیزای دل مامان؟جاتون راحته؟

نگین نه که میدونم دروغه.جون دیشب دیدمتون که چقدر راحتین و داشتین حسابی بازی بازی میکردین.قربونتون برم منننننننن...niniweblog.com

از اول میگم براتون جریان رو...

دیشب شب چهارشنبه سوری بود و همونطور که گفته بودم من وقت سونو داشتم و تا ساعت 6 منتظر بابایی بودم که بیاد باهم بریم تا صدای تالاپ تولوپ قلبتونو بشنویم.طبق معمول بابایی بدقول دیر اومد آخه بدجور ترافیک هم بود بخاطر چهارشنبه سوری...

بالاخره ساعت ٤٠/٦بابایی رسید دم در و مامانیم هم که منتظر بود زود به آژانس زنگ زد که راحت بتونیم بریم و تو ترافیک نمونیم.بابایی زود تو حیاط لباساشو عوض کرد و راه افتادیم و با اینکه برای ٣٠/٦وقت گرفته بودم ساعت 7 رسیدیم و چون کس دگ ای نبود زود وارد اتاق سونو شدیم...

اول جواب سونوی قبلی رو دادم دست دکتر و اماده شدم و دراز کشیدم تا دکتر بیاد.بابایی هم کنارم واستاده بود و دستمو گرفته بود.دکتر اومد و سونو رو شروع کرد و باز مثل دفعه قبل یکم ساکت بود و چیزی نمیگفت تا اینکه صدای قلب یکیتون رو شنیدم وباز کلی ذوق کردم و یه نگاه  به بابایی کردمو دیدم که از ته دل بهم لبخند میزنه و کلی خوشحال شده...niniweblog.com

بعد از چند ثانیه صدای یه قلب دگ رو شنیدیم ومطمئن شدیم که دوتا شدین...اما بعدش هم یه صدای دگ...یکمی هول شدم و زود از دکتر پرسیدم دکتر ٣تا شدن؟اونم گفت:نه صدای یکیشونو دوبار گرفتم و خیال ما یکم راحت شد.بعد یکم در مورد اندازه و وضعیت شماها باهم صحبت کردیمو راجع به اینکه کی جنسیتتون رو میتونیم بفهمیم ازش سوال کردم.دکتر گفت که وضعیتتون خوبه و اندازه تون هم مناسبه و تعداد ضربانات قلبتون هم ١٧١و١٧٤ شده و گفت که خوبم دارن تکون میخورن و قل سوم هم داره جذب میشه و دوتا قل کوچیکتر هم کلا جذب شدن رفتن وبعد ازمون خواست که مانیتور کناریمون رو نگاه کنیم تا تکون خوردنتون رو نشونمون بده و ما مشتاقانه چشم دوختیم به مانیتور...دکتر اول زوم کرد رو یکی از شماها و من چیزی دیدم که اصلا باورش نمیکردم...یه نی نی ٣سانتی که تکون میخورد و همش دست و پاش رو تکون میداد.از دکتر پرسیدم که من اشتباه تشخیص میدم یا اینکه اونا واقعا دست و پاش هستن؟ دکتر هم گفت که نه شماها الان کاملا مشخصه دست و پاهاتون.niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

خیلی صحنه زیبایی بود احساسم رو نمیتونم توصیف کنم و بنویسم براتون فقط اینکه با دیدن دست و پا زدنتون دگ کاملا احساس مادر شدن رو حس میکردم و کلی خوشحال بودم.niniweblog.comبابایی هم که کنارم ایستاده بود یک چشمش به مانیتور بود و چشم دگ اش به چشمای من و هر دو کلی لبخند عشقولانه همراه با کمی غرور به هم میزدیم و به خودمون بخاطر داشتن دوتا نی نی ناز افتخار میکردیم...

نفسای مامان نمیدونم کدوم یکیتون بودین که دکتر کلی اجازه داد بازی کردنش رو نگاه کنیم اما معلوم بود که میخواین حسابی شلوغ بازی کنین و دمار از روزگار مامانی در بیارین، آخه خیلی زانوهاش رو باز و بسته میکرد و همش دستای کوچولوش رو میبرد سمت پاهاش و همونجا من بعد شکر خدا بخاطر این موهبت بزرگ کلی قربون صدقه شماها رفتم...niniweblog.com

بعدش دکتر رو قل دگ زوم کرد و یکم هم شاهد ورجه وورجه اون بودیم تا اینکه کارمون تموم شد و از اتاق خارج شدیم و منتظر جواب سونو شدیم.البته بگم که همون موقع منشی صدامون زد و بخاطر دوقلو بودن شماها پول یه ویزیت دگ رو هم ازمون گرفت و تا همینجاش کلی خرج رو دست بابایی گذاشتین البته خرجای منم که هیچ، سر به فلک کشیدن، اما خوب بابایی بخاطر ما داره کار میکنه دگ...niniweblog.com

وقتی منتظر جواب بودیم بابایی با کلی ذوق از تکون تکونای شما تعریف میکرد و همش میخندید ومنم کلی از دیدن این همه خوشحالیش حس غرور بهم دست میداد.

بعد از گرفتن جواب( و البته خوندن هل هلکی اون تو پله ها دیدم ماشاالله چه قد و بالایی به هم زدین .قدتون ٢٨ و٢٩ میلی متر شده بود وسنتون ٩هفته و ٥روز رو نشون میداد ) چون حالم خیلی خوب بود با اصرار از بابایی خواستم بریم یکم خرید کنیم و بابایی بعداز کلی انکار مجبور شد قبول کنه و رفتیم خریدای اونم کردیم و باخیال راحت برگشتیم خونه.

 موقع شام که طبق معمول این چند وقت املت بود بابایی ازم خواست که من تخم مرغهاش رو بزنم و منم ازش خواستم که سفره رو آماده کنه که بابایی تنبل موقع برداشتن سفره یکم از نون ها رو ریخت زمین و من هرچی حتی با صدای بلند ازش خواستم اول اونا رو جمع کنه بعد بریم برای شام، باهام لج کرد و اینکارو نکرد منم جمع نکردم و نشستیم پای سفره که همچنان باهم بحث میکردیم.برای همین منم ظرف املت رو از جلوش برداشتم و گفتم تا جمع نکنی منم شام نمیدم بهت و باز بحثمون بالا گرفتniniweblog.comو بابایی لجباز حاضر شد از تنبلی با ترشی نون بخوره و نره نونا رو جمع کنهniniweblog.com.منم یکم از املت رو تنهایی خوردم و بقیه تاصبح همونجا موند و من بدتر عصبانی شدم.niniweblog.com

شب با هزار جور غصه و عصبانیت خوابیدم و صبح با هم بیدار شدیم و آماده شدن بابایی رو تماشا کردم طبق معمول برام صبحانه و آجیل گذاشت کنارم اما موقع رفتن بووسم نکرد و این باعث شد بعد رفتنش من کلی گریه کنم.niniweblog.com

چون برای شام مهمون داشتیم شب با اس ام اس ازش خواستم که یکم وسایل بگیره موقع اومدن.عصرکه بابایی اومد بدون اینکه حرفی باهم بزنیم با پیام بهم گفت که پیام دیشبم پاک شده و خواست دوباره براش لیست رو بفرستم اما من اینکارو نکردم و اونم با اعتمادی که به حافظه اش داشت از خونه زد بیرون.

بیشتر از روی دلتنگی و برای اینکه یکم باهاش حرف بزنم بهش پیام دادم که مهمونی رو لغو کردم حوصله ندارم و از این حرفا و لازم نیس دگ خرید کنی...بابایی هم چند تا پیام داد و هردو یکم گله کردیم و از لجبازی بچگانه مون دفاع کردیم و آخر سر بابایی نوشت که اگه ناراحتت کردم معذرت و اینکه بخاطر نی نی های گلمون ببخش و وقتی برگشتم دگ حرف دیشب رو نزنیم و منم که خیلی عصبی بودم و همش گریه میکردم نوشتم که چون دیشب رو که بهترین شب عمرم بود حتی بهتر از شب عروسیم ،خراب کردی تا بعد سال تحویلم باهات حرف نمیزنم...(اما کجان اون  شیر زنها که مثل مرد رو حرفشون بمونن؟؟؟؟؟؟).

بابایی وقتی رسید خونه من داشتم آشپزی میکردم خریداشو جابه جا کرد و اومد از دو لپم بوس کردniniweblog.comاما من واقعا عصبی بودم وهیچ عکس العملی نشون ندادم برای همین تنهایی نشست و سالاد رو درست کرد و وسایل رو جمع کرد تا ببریم خونه مامانیم اینا بخوریم آخه من تو خونه زیاد نمیتونم کار و پذیرایی کنم.

آخر شب که برگشتیم دگ باهم حرف نزدیم و با مکافات دوباره کنار هم اما بدون هیچ حرفی خوابیدیم.شب قبلش وقتی بابایی حتی تو خواب بدنش بهم میخورد خودمو میکشیدم کنار اما شب دوم دگ اینکارو نمیکردمو کلی هم استقبال میکردم...

صبح با لمس دستایی که میرفت دور کمرم از خواب بیدار شدم و دیدم بابایی طاقت نیاورده و صبح خیلی زود اومده بغلم کنه که بقیه خوابش رو بامن باشه اما  من همچنان مقاومت میکردم و اونم همش میگفت اصلا هم بخاطر تو نیست میخوام نی نی هامو بغل کنم...خلاصه من احمق اینقدر مقاومت کردم که بابایی خسته شد و کنار کشید...از خودم خیلی بدم اومد و بعد از کلی کلنجار بالاخره تصمیم گرفتم که از پشت بغلش کنم و بگم که من نمیخواستم و نی نی هام خواستن باباشونو بغل کنن و دوتایی کلی به خودمون و نی نی هامون خندیدیمو همدیگر رو بغل کردیم و کلی بوس باران کردیم و بعد تازه دعوامون شروع شد که چرا آشتی نمیکردی و چرا املت رو برداشتی و چرا نون ها رو جمع نکردی و....اما همه این حرفها بی فایده بود چون هیچ چیزی نمیتونست شیرینی اون لحظه هامونو تبدیل به تلخی کنه....niniweblog.comniniweblog.com

بعد از آشتی هم تازه یاد بابایی افتاده بود تکون خوردناتون و هی مثل شماها ورجه وورجه میکرد و کلی قربون صدقتون میرفت...

دلبرکای من ببخشید زیاد شد خاطره سونو رفتنمون.این خاطره رو بیشتر بخاطر خودم و اینکه جزئیات بهترین شب زندگیم تو ذهنم کمرنگ نشه نوشتم که بعدها خودمم بشینم و با شماها یادآوریش کنم.

بوووس بوووس باز معذرت سرتون رو درد آوردم.تا تحویل سال جدید چند ساعت بیشتر نمونده پس پیشاپیش عیدتون هم تو دل مامانی مبارک.

خیلی خیلی دوستون دارم و از دیدنتون یک دنیا خوشحالم هرچند شیرین تر از این میتونست تو ذهنم حک بشه.باز خدا رو شکر بخاطر داشتن یه بابایی لجوج اما مهربون که مامانیو بدجور عاشق خودشو دیوونه بازیاش کرده.niniweblog.comniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سونیا
28 اسفند 92 16:35
این عید پر از عطر دل انگیز خـــداست سرشار ترین آینه ی خــــاطره هاست نوروز خوشت همیشه رنگین با عـشق آراسـته با دلی که همراه خـــــداست پيشاپيش عيدتون مبارك باشه
مامان مینا
پاسخ
نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . . سال نوتون مبارک
علامه کوچولو
28 اسفند 92 17:07
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش، اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام ******** سال نو مبارک ********
مامان مینا
پاسخ
نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . . سال نوتون مبارک