دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دو فرشته کوچولو

2 تیرماه:یه روز وشب بد دیگه

تازه دو روز پیش بود که خواستم یه فصل نو رو شروع کنم و دگ حرفی از گذشته نزنم اما قبول کنین که سخته و نمیشه به این زودی همه چیز رو فراموش کرد ...و غصه خودش میاد میشینه توی دلم و تابا هزار جور بهونه گیری و گریه و زاری بیرونش نکنم دلم آروم نمیگیره... اما من باز سعی خودم رو میکنم... دیروز بعد از کلی بدو بدو کردن و استرس تولد خواهر زاده هام پارسا و نساء برگزارشد...                                             ...
3 تير 1393

31خرداد ماه: فصلی نو

امروز 31خرداد هست... خردادی که اندازه ی تمام خرداد ها و مردادها و تک تک ماه های سپری شده عمر 24 ساله ام اندوه و غصه توی وجودم به جا گذاشت و امروز بالاخره داره تموم میشه و من دیگه مجبور نیستم هر وقت میرم سراغ سررسیدم شاهد خودنمایی این اسم باشم... خرداد امسال خیلی برام سخت گذشت و فقط هفته ی اولش بود که رنگ خوشی رو تو زندگیمون دیدیم و بعدش سرشار از ناراحتی برای خودم و عشقم و خانواده هامون بود... دیگه از هر چی خرداد و عدد 3 و 8هست بیزارم و وقتی کلمه خرداد یا حرف هشت رو میبینم یا میشنوم تمام وجودم به لرزه در میاد و انگار که برمیگردم به همون روز هشتم خرداد 93... 23روز باقی خرداد به اندازه ی یک عمر دراز برای ما طول کشی...
31 خرداد 1393

21خرداد ماه: به امید یه هوای تازه تر...

سلام من اومدم باز بعد از یه استراحت کوچولو... هموطور که نوشته بودم روز شماری میکردم که بریم مسافرت بلکه بتونیم یکم از اتفاقات و خاطرات اخیر فاصله بگیریم... روز سه شنبه با هزار مکافات تونستم دکترم رو ببینم و انصافا خیلی از شنیدن خبر رفتن دخترام ناراحت شد وبرعکس چندروز گذشته این بار من بودم که به اون دلداری میدادم و از امید به آینده میگفتم براش.ازش اجازه ورزش و رفتن به سفر رو گرفتم و قرار شد که دوماه دگ برای کنترل برم پیشش. وقتی از دکتر برگشتم رفتم خونه خاله ام و تاشب اونجابودم وبی صبرانه منتظر بودم که فردا برسه و از خونه و دلتنگی هاش بزنم بیرون...   صبح رو با حال وهوای عجیبی شروع کردم برعکس چیزی که فک...
29 خرداد 1393

17خرداد ماه:باز هم بغض

امروز روز شنبه ست قراره باز برم به بیمارستان بهشتی که از جواب آزمایشات دخترکام خبر بگیرم و برای همین خیلی دلم گرفته... میترسم برم اون بیمارستان... دیشب همش خواب میدیدم رفتم و حالم بد شده مثل وقتایی که فرداش امتحان داشتم و شبش کلی خواب وحشتناک میدیدم... خیلی برام سخته برم و باز تو سالن اون بیمارستان قدم بردارم جایی که تا 10 روز پیش با خوشحالی و افتخار توش قدم میزدم و همش باخودم میگفتم که 4ماه دیگه با فرشته هام تو این سالن قدم خواهم زد اما خدا برام چیز دیگه ای خواست... این 10روزی که گذشت برامون مثل یک عمر بود...همش بغض، همش دلتنگی، همش گریه،همش خوندن قرآن و سوره والعصر وفوت کردن به روی هم،  همش دلداری به همدی...
17 خرداد 1393

سکوت...

        بلبلی خون دلی خوردو گلی حاصل کرد         باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد طوطی ای رابخیال شکری دل خوش بود         ناگهش سیل فنانقش امل باطل کرد قره العین من آن میوه دل یادش باد                که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد ساروان بار من افتاد خدا را مددی                   که امید کرمم همره این محمل کرد روی خاکی و نم چشم مر...
15 خرداد 1393

8خردادماه: باز هم جداییییییییییییی

                                           ای گل نشکفته ام، مادرچرا پژمان شدی؟ میوه ی قلبم چرا از دیده ام پنهان شدی؟ دیروز در آغوشِ گرم من بودید امروز در آغوش سردِ خاک، چه شد عزیزکانم که آغوشِ سرد خاک را به آغوشِ گرم من ترجیح دادید؟ و مرا در غم فراقتان نشاندید؟ دست ويرانگر اجل، گل های شكوفاي زندگي ما را پرپر كرد و اندوهي بيكران بر قلوب داغدار ما گسترد! خدای من صبر و آرامش رو به زندگیمون بر...
15 خرداد 1393

24اردیبهشت ماه: روزمرگی هامون + عکس

سلام م م م عزیزای دلم احوال خانوم گل ها؟؟؟؟خوبین پاره های تنم؟؟؟؟خوشین؟؟؟؟ قربونتون برم فقط 3روز دگ مونده که مسیرمون تو سرازیری بیفته ودگ روزهای مونده رو بشماریم نه روزهای گذشته رو...اما اول از همه بذارین با دو روز تاخیر البته توی وبلاگمون اولین روز پدری که بابایی هم پدر شده بود رو بهش تبریک بگیم بعد بریم سراغ حرفای دگ...                            بابایی مهربون وهمسر عزیزم، عشقم، امیدم، بهترینم، مایه ی آرامشم، نفسم، یوسفم دیروز بعد از سه سالی که دونفری روز میلاد حضرت عل...
25 ارديبهشت 1393

16اردیبهشت ماه: عکس خریدای فرشته هامون

عروسکایی که مامانی برای نی نی های خوشگلش بعد از سونوگرافی گرفته   اولین لباسی که بابایی برای نی نی هامون گرفته   اولین جورابای نازنازیام که خیلی دوشسون دارم   لیف فرشته هام که از رو ناچاری گرفتم وبهتراشو میگیرم بعدا   قربونتون برم مبارکتون باشه نفسای مامان ...
16 ارديبهشت 1393

15 اردیبهشت ماه: عروسک های ناز مامان

سلام عروسکای ناز من دخترای خوشگلم خوبین؟؟؟؟؟؟؟ آره دخترام،   خاله جونیا من امروز فهمیدم دوتا فرشته از جنس خودم تو دلم هست که درسته که تو سونوی امروز ندیدمشون اما بی نهایت عاشقشون شدم. مامان فدای اون قد و بالای قوقولیتون بشه عزیزای دلم. امروز بی نهایت خوشحالم واز خدام خیلی ممنونم که منو به آرزوم رسوند. شاید ته دلم بخاطر بابایی و تنها بودنش یکم ناراحت شدم اما بابایی مهربون که الهی خدا سایه اش رو همیشه بالا سرمون نگه داره، با خوشحالی که از خودش بروز داد همه چیز رو از یادم برد...     خوب حالابذارین تا بابایی از سرکار برنگشته ماجراهای امروزمون رو براتون یادداشت کنم... ...
15 ارديبهشت 1393