دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

2 تیرماه:یه روز وشب بد دیگه

1393/4/3 14:9
نویسنده : مامان مینا
561 بازدید
اشتراک گذاری

تازه دو روز پیش بود که خواستم یه فصل نو رو شروع کنم و دگ حرفی از گذشته نزنم اما قبول کنین که سخته و نمیشه به این زودی همه چیز رو فراموش کرد ...و غصه خودش میاد میشینه توی دلم و تابا هزار جور بهونه گیری و گریه و زاری بیرونش نکنم دلم آروم نمیگیره...

اما من باز سعی خودم رو میکنم...

دیروز بعد از کلی بدو بدو کردن و استرس تولد خواهر زاده هام پارسا و نساء برگزارشد...                                               دنیایی پر از شکلک زیبا

                        niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

ان شاالله که صدساله بشن عزیزای خاله

از چند روز پیش بخاطر اینکه عجله ای و یکدفعه ای مامانشون تصمیم گرفت که جشن رو قبل از ماه رمضون بگیره (آخه بخاطر وضعیت روحی من روز جشن تولد رو از 31خردادماه به بعد از ماه رمضون به تعویق انداخته بودن) دردسرا و استرسای ما هم شروع شد...هر روز باید میرفتیم خرید وسایل تزیین و تدارک وسایل پذیرایی و دیدن لباسا وغیره که توی گرمای هوای این روزا واقعا نفس گیر بود وجون من رو تا جایی به لبم رسوند که دیروز پیش همه بارها میگفتم من دگ غلط بکنم بخوام برای کوچولوهام تولد بگیرم تا موقعی که بزرگ بشن و فقط دوستای خودشون باشن...

واللللااااااااا چه معنی داره یه مشت زن و بچه رو جمع کنی یه جا و بذاری بشینن به غیبت niniweblog.comو حرف زدن و بچه هاشون رو ول کنن که بیان و از سر وکولت برن بالا...niniweblog.com

همون بهتر که مثل بقیه تولدامون خانوادگی و باحضور پدر ومادرا باشه تا بلکه خانوما از ترس شوشوها هم که شده تکونی به باسن مبارک بدن و از رو صندلی بکننش و برن بچه هاشونو جمع کنن از رو کیکی که روش پخش شدن...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

خلاصه اینکه با کلی اعصاب خوردی و حرص خوردن جشن تموم شد وساعت 9یوسفم اومد دنبال من و مامان وبرگشتیم خونه..

اینم چندتا عکس از عزیزای خاله

آجیم برای یوسف میوه و کیک وسالاد کنارگذاشته بود و توی راه وقتی میخواستم از ظرفی که توش گیلاس بود به یوسف گیلاس بدم دستم رو رد کرد و بااینکه میدونستم دوست داره بااصرار دوتا خودم گذاشتم تو دهنش باقی راه رو سعی کردم ساکت باشم تا پیش مامان بحثی بوجود نیاد .آخه میدونستم حالش خوب نیست و روز قبلش که برای کمک به پروین رفته بودم خونشون وقتی برگشتم دیدم حالش گرفته ست و چشماش قرمزه و بعدش کلی بغلم کرد و ازم خواست که تا وقتی حالش خوب نشده تو خونه تنهاش نذارم...برای همین ازش خواسته بودم دیروز وقتی رسید خونه لباسا رو عوض کنه و بره باغ یا بیرون اونم رفته بود باغ و از اونجا اومده بود دنبالمون...

خلاصه رسیدیم خونه وطبق معمول نشستیم پای تی وی...

بااینکه دیدن فوتبال و جام جهانی تو خونه ما معنی نداره اما نمیدونم چرا شبکه 3باز بود و گزارشگره داشت واسه خودش وراجی میکرد و مدام رو اعصاب من بود و از طرفی هم حرف نزدن و جوابای کوتاه یوسف اعصابم رو داغون میکرد...

همش سعی میکردم اون جو رو از بین ببرم و یه حرفی بندازم وسط اما شکست میخوردم وبغض کرده باز آروم میشدم.یه بار که میخواستم از جشن بگم نمیدونم چرا همین اومد سرزبونم که عزیزم اونجا همه بیشتر از تبریک به پروین و بچه هاش بمن میگفتن که انشاالله تولد نی نی های مینااااا....

واااای که چقدر سختم بود شنیدن این حرفا وبه زور به روشون لبخند زدن و تشکر کردن و الکی گفتن که نه بابا دگ تا سال بعد بیخیال نی نی شدیم..دگ نمیخوایم و از این مضخرفات.یا چقدر سخت بود دیدن سه تا از آشناهامون که نی نی هاشون همسن دخترکای به خاک رفته من بودن و میدیدم که ماماناشون با چه نازی میرقصیدن و چه عشوه ای میومدن موقع جابه جا شدن اما من...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

داغون مییشدم وقتی بی اختیار چشمم به دوقلوهای 6ماهه جاری پروین می افتاد که دوتا دختر ناز بود و اگه دخترای من میموندن قرار بود باهم برن مدرسه چون اونا نیمه دومی هستن و من باهر بار چشمم به اونا افتادنی بند دلم پاره میشد اما نمیخواستم کاری بکنم که بعدا پیش پروین خجالت زده بشم و همه برنامه ها رو یکی یکی اجرا میکردم وسعی میکردم همه چی خوب پیش بره...

حتی بخاطر اینکه از حال و هوام چیزی نفهمن از هیچکس پذیرایی نمیکردم و فقط سرو میکردم میوه و سالاد و این چیزا رو...

دودقیقه ای طول نکشید این حرفا رو گفتن و دگ بغض اجازه نداد چیزی بگم و همونجا سرم رو گذاشتم رو سینه یوسف وگریه کردم اما خالی نمیشدم و دلم آروم نمیگرفت اما تصمیمم این بود که پیش یوسف بخاطر حالش چیزی بروز ندم برای همین زود به خودم اومدم وتموم کردم گریه رو تااینکه بدون شام ساعت 11رفتیم تو اتاق خواب که مثلا بخوابیم اما هرکدوم میخواستیم دیگری رو خواب بدیم و تنها باشیم وبعدش پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/...

وقتی رو تخت از یوسف خواستم که حرف بزنه قبل از خواب و باز با جمله های کوتاهش مواجه شدم باز بغضم ترکید و مثلا بخاطر بی محلی یوسف شروع به گریه کردم اما هر دو میدونستیم که درد من یه چیز دگ هست برای همین هم یوسف زیاد دلداریم نمیداد چون میدونه که دلداریم بده بیشتر هق هق میکنم تا اینکه آروم بشم...

نیم ساعتی با وجود دلداریای گاه به گاه یوسف گریه میکردم وچندباری پامیشدم مینشستم واشک میریختم و بعدش یهو دلم میگرفت وباز خودمو مینداختم رو سینه یوسف و ادامه میدادم تا اینکه وقتی یوسف داشت باهام حرف میزد که آروم باشم و حالش رو درک کنم و با من کاری نداره و حالش گرفته ست همینجوری، باگریه بهش گفتم که عزیزم منم با تو کاری ندارم و دنبال بهونه ام و من دلم دخترام رو میخواااااددددد........

همونجابود که یوسف هم بغضش ترکید و شروع کرد باصدای بلند گریه کردن و گفت که میدونم دگ تو چت شده،میبینم که دنبال بهونه ای و مدام از من میخوای که باهات حرف بزنم،میدونم دگ چقدر استرس رفتن به این جشن رو داشتی،میدونم دگ دوقلوها رو دیدی،میدونم همش قبلا میگفتی توی جشن بچه ها لباسات تنت نمیشه و...

گفت که امروز رو همش به فکرت بودم و میدونستم که روز زجرآوری برات خواهد بود و پیش بینی همچین شبی برام سخت نبود...

تمام وقتی که یوسف داشت با گریه این حرفا رو بهم میگفت من داشتم هق هق کنان گریه میکردم و نفسای حبس شده ام رو به یکباره ودر شکل یه آه دردناک بیرون میدادم...

بعد ازاینکه یوسف برام آب آورد وخوردم وازم خاست که دیگه تموم کنم وکشیدم رو سینه اش ونوازشم کرد چیزی که از بین همه حرفاش توگوشم زنگ زد این بود که :مینا ساعت یک و نیمه بس کن نصفه شبه دگ...

باورم نمیشد که حدود سه ساعت بود که داشتم گریه میکردم و هنوز دلم خالی نشده بود و اگه یوسف باهام کاری نمیداشت تا خود صبح هم میتونستم ادامه بدم...

وقتی دیدم عشقم واقعا حالش داره بد میشه وسرش داره شروع به درد میکنه ترسیدم و یکدفعه به این فکر کردم که اگه نصفه شبی حالش بد بشه من تنهایی چیکار میتونم بکنم، گریه و زاری رو تموم کردم و بعد از حدود 20دقیقه حرف زدن راجع به روزای آینده و گله و شکایت هر دو از اینکه چرا پروین اینا به این زودی جشن گرفتن و بعد دلداری به همدیگه که شاید اگه خود ماهم جای اونا بودیم و بیتابی بچه هامونو برای جشنشون میدیدیم اینکار رو میکردیم و یکم دعا به درگاه خدا همدیگر رو بغل کردیم و خوابیدیم...

امروز تا ساعت 12 خوابای عجیب و غریب میدیدم و 12دیگه یه خستگی و کوفتگی دور از وصف خودم رو از تخت انداختم بیرون و آبی به صورتم زدم که هوام عوض شه وپف چشمام کمی با سردی آب بخوابه که اگه پروین یا مامانم اومدن دیدنم چیزی از گریه های دیشبم نفهمن و بعدش اومدم پای لپ تاب ووبلاگ گردی بااینکه هزار تا کار رو سرم ریخته و چند روز گذشته دست به سیاه و سفید تو خونه نزدم و همه چیز رو گذاشتم برای بعد از تولد...

خوب دیگه بقول شرکت کننده های بفرمایید شام، من برم به کارام برسم که الان مهمونام میان...

حرف آخرم مثل همیشه خدایا ما این پایین منتظر یه معجزه وهدیه دیگه هستیم و امیدوار به رحمت بیکرانت...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان مهدی کوچولو
3 تیر 93 14:54
عزیزم خصوصی داری
بابا
3 تیر 93 16:26
سلام.خوبي؟اهل كجايي ؟مرسي كه مياي تو وبم.دوست دارم بيشتر ازت بدونم
مامان نی نی
4 تیر 93 10:39
عزیزممممم انشالله زودی حال دل مهربونتون بهتر بشه
بابا
5 تیر 93 12:54
به فكر كسي نباش كه بتوني بااون زندگي كني به فكر كسي باش كه نتوني بدون اون زندگي كني