دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

انرژیِ مثبت

1393/4/5 16:07
نویسنده : مامان مینا
410 بازدید
اشتراک گذاری

امروزبالاخره بعد از چندین روز تونستم برم نی نی سایت اما هر کاری کردم نتونستم برم کلوپ مامانای مهر و از حال دوستام باخبر بشم اخه هم میترسم باعث ناراحتی اونا بشم هم اینکه خودم نتونم خودم رو کنترل کنم و باز...فقط به وبلاگ چندتاشون که لینک کرده بودم سر زدم و دیدم شکر خدا حالشون خوبه و بسلامت دارن روزها رو میشمارن که نازگلاشون رو بغل کنن...

حتی از یادآوری روزهایی که داشتم وبه خوشی سپریشون کردم بغض میاد سراغم وزمین و زمان رو بهم میزنم که یه گوشه خلوت بدون حضور کسی که دلداریم بده پیدا کنم و بشینم گریه کنم ودردام رو یکی یکی برای خودم بشمارم وبرای هرکدوم ساعتها اشک بریزم...

این 3روزی که از تولدبچه ها میگذره و تو خونه تنهام همش افکارم مشغول تقویمه و دلهره ی رسیدن هشتم ماه رو دارم و میدونم که روز بدی رو تجربه خواهم کرد و از الان بغضش توی گلوم هی خودنمایی میکنه...وای به روزی که عروسی لیلا بشه و همه اون حرفایی که میزدیم که چقدر میخوام زشت بشم و شکمم به چه گندگی خواهد شد بیان تو ذهنم و داغونم کنن.

میدونم که برام روز سختی خواهد بود وقتی که خواهم دید که برخلاف تصورات یک ماه قبلم هیچ اثری از شکمم نخواهد بود و همه ازم انتظار خواهند داشت که مجلس رو بگردونم وخودم رو بزنم به بی عاری و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و من عزیزای دلم رو از دست دادم.

وتازه 14روز بعدش که سالگرد عروسیمونه همه این مصیبتها برام زنده خواهند شد، تاریخی که پریناز و پریماه نازم میخواستن بیان و آغوش خالیم رو پر و زندگیمون رو از شادی مملو کنن اما افسوس که همه این فکرها و برنامه ها تبدیل شدن به آرزوهای محالی که بار نبودن و نیومدنشون همیشه روی شونه هام سنگینی خواهند کرد...

از روزی که فهمیدم وبلاگ چیه و شروع کردم به وبلاگ گردی از نوع مادرانه هاش همش میرفتم سراغ وبلاگای مامانای منتظر و کلی براشون دعا و ثنا میکردم و اشک میریختم با وجود اینکه باردار بودم و همیشه سرزنش میشدم بابت این کارم اما دست خودم نبود.توی این شش ماه وبلاگهای زیادی رو دیدم که خبر خوش بارداریشون رو نوشتن و باتمام وجودم براشون خوشحال شدم .امروز که داشتم چند تا از تاپیکای جدید نی نی سایت رو میخوندم متوجه شدم که خاله سارینا منتظر جواب آزمایش انتقالش هست و باهاش همراه شدم و بعد از 2ساعت اومد و خبر خوش بارداریشو داد خیلی براش خوشحال شدم وواز خدا خواستم که اگه صدام رو میشنوه سرنوشت هیچ مادری رو مثل من نکنه و به سلامتی نی نی هاشون رو برسونه بغلشون و مثل من توی حسرت نذارتشون ...

این روزا خبر بارداری کسی رو که میشنوم نمیدونم چرا برخلاف گذشته که برام مهم نبود پر میشم از امید ودلخوشی به روزهای آینده مخصوصا اگه اون کس شرایطی مثل خودم رو تجربه کرده باشه مثل شقایق عزیزم که شکر خدا بعداز سه ماه دوباره باردار شده ووبلاگش برای من مثل دریچه ای شده که توش تصویری از روزهای آینده ام رومیبینم وکلی از خوندن خبراش انرژی میگیرم.

این روزا نوشتن یه پست با یه خبر خوب از نوع مادر شدنش برام تبدیل شده به یه آرزو.

با توکلی که به خدا دارم دلم روشنه و فقط منتظر گذشت زمان هستم که همه دردهامون رو التیام بده و دوباره طعم شیرین مادرو پدر شدن رو این بار با موفقیت بچشیم وروزهای شادیمون دوباره برگردن وبشیم مامان مینا و بابایوسف سابق.

ان شاالله...

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان نی نی
5 تیر 93 16:43
انشالله عزیزم به زودی زود توکل به خدا