دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دو فرشته کوچولو

ماه آخر انتظار

1393/12/11 11:25
نویسنده : مامان مینا
397 بازدید
اشتراک گذاری

 

بالاخره ماه نهم که اونهمه انتظارش رو میکشیدم رسید .. .هورااااااا

نازدونه مامان من اومدم اما این بار با دست پر و کلی حرف... 

اول بگم که دیروز دیدمت و میدونم که حالت خوب هست برای همین حالت رو نپرسیدم، اخه تو بعد دو روز کار کردن توی خونه و خیابون گردی برای خرید عیدی عمه ها حسابی خسته شده بودی و دو روز تمام تکون نخوردی حتی یه سکسکه هم نکردی مامانی خیالش راحت بشه برای همین خیلی اورژانسی با عمه رفتیم سونوگرافی و بیمارستان برای چکاپ وضعیتت.فقط توی سونوگرافی که منتظر بودیم دوتا تکون کوچولو خوردی و دلم یکم اروم شد و بعد اینکه دکتر گفت حالت خوبه و همه چیز نرمال هست و رفتیم بیمارستان هم یه نوار قلب ازت گرفتن دیگه کاملا خیالم راحت شد.. 

خوب حالا برات از اول اول بگم مامانی... 

دوشنبه چهارم اسفند ماه سرویس چوبت رو آوردن و با دادایی زودی رفتیم دنبال کارهای تحویل گرفتنشون و تا قبل رسیدن بابایی آوردیم خونه و یکم مرتب کردیم و براین کارهای دیگه منتظر شدیم که بابایی برسه که اونم وقتی رسید مستقیم رفت سمت اتاقت و حسابی ذوق کرد و خیلی هم خوشش اومد از رنگ سرویس که عین رنگ اتاقت هست و کلی برای خودش نوشابه باز کرد که چقدر خوشگل رنگ کرده دیوارها رو...خخخخ 

اینم عکس بابایی حین کار و عکس تموم شده اتاقت...

سر شب همسر خاله پروین با بچه ها اومدن پیشمون که یکم به بابایی توی جابه جایی کمد ها کمک کنن که من عجول بتونم فردا که تنهام یکم مرتب کنم و وسایل رو بچینم که بچه ها خیلی اصرار کردند که خاله شروع کنیم به چیدن، برای همین دیگه با بابایی شروع کردیم به درآوردن وسایل از جعبه ها و چیدن فله ای لباس ها و اسباب بازی هات توی کمدها و تا آخر شب یه صفایی به اتاق دادیم هرچند راضی نبودم از چیدمان وسیله های بزرگ و تا صبح درگیر بود ذهنم که بالاخره یه چیدمانی رو کشف کردم خخخ که به نظرم بهتر از قبلی بود و صبح ساعت شش بابایی رو بیدار کردم و هزار تا خواهش و تمنا کردم که جابه جا کنه وسیله ها رو و من رو تا شب منتظر نذاره که در کمال ناباوری اونم قبول کرد و یک ساعته چیزهای سنگین رومرتب کرد و رفت و منم شروع کردم از همون اول صبح به تمیزکاری و چیدن بقیه اسباب و تا آخر شب مشغول بودم اما عوضش راضی بودم از کارم و مشکلی نبود جز یکم شلوغی اش که اونم بعد جشن تولدت بعضی وسیله ها رو جمع میکنم و خلوت میکنمش برای بازی و خوابت... 

روزهای پنج و شش و هفت اسفند هم با اتاقت مشغول بودم و هشتم رو هم که جمعه بود با بابایی گردگیری هال رو انجام دادیم و دگ خونمون شد مثل یه دسته گل و آماده برای اومدن یه فرشته ناز کوچولو. جمعه سر شب هم بابایی به عمه زنگ زد گفت که میره دنبالش و میارتش برای خرید عیدی.دو روزی هم با عمه سرگرم خرید ومهمونی بودیم و بعد از رفتنش دوباره مشغول کارهای خونه شدیم و رفتیم پرده اتاقت رو سفارش دادیم و دیگه همه کارها تموم شد.

حالا دیگه بیشتر از گذشته نشستیم و منتظر گذر زمان هستیم تا انشاءالله زودی بیای پیشمون و دنیای تکراریمون رو پر کنی از شادی و لبخند و قهقه های از روی ذوق و احساس ناب مادرانه و پدرانه. 

فقط نازگلم دکتر سونوگرافی گفت که تو هنوز بریچ هستی و احتمال داد که نمیچرخی و این یعنی اینکه من باید سزارین بشم در شرایطی که دکترم تا هشتم عید نیست و ممکنه تو زودتر بیای.مامان به فدای اون قد و بالای 2400گرمی ات بره تلاشت رو بکن که بچرخی چون مامانی خیلی دیگه از اتاق عمل و نقاحتش بدش میاد.

بووووس برای فرشته ناز خودم. 

پست بعدی انشاءالله با عکس های سیسمونی ات میام دنیای من.

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان زهرا
22 اسفند 93 0:53
سلام مینا جون خوبی دخمل گلت خوبه ? وای که دارم لحظه شماری میکنم برای دیدن روی ماه دختر نازت انشااله که به سلامتی به دنیا بیاد سیسمونی چیدن خیلی مزه داره یادمه منم چندبار چیدمان اتاقو عوض کردم تا راضی شدم هر روز میرفتم تو اتاقش و کلی لباساشو بغل میکردم یادش بخیر زودی بیا عکسای سیسمونیشو بزار که دلم اب شد