دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

31خرداد ماه: فصلی نو

1393/3/31 12:55
نویسنده : مامان مینا
315 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 31خرداد هست...

خردادی که اندازه ی تمام خرداد ها و مردادها و تک تک ماه های سپری شده عمر 24 ساله ام اندوه و غصه توی وجودم به جا گذاشت و امروز بالاخره داره تموم میشه و من دیگه مجبور نیستم هر وقت میرم سراغ سررسیدم شاهد خودنمایی این اسم باشم...

خرداد امسال خیلی برام سخت گذشت و فقط هفته ی اولش بود که رنگ خوشی رو تو زندگیمون دیدیم و بعدش سرشار از ناراحتی برای خودم و عشقم و خانواده هامون بود...

دیگه از هر چی خرداد و عدد 3 و 8هست بیزارم و وقتی کلمه خرداد یا حرف هشت رو میبینم یا میشنوم تمام وجودم به لرزه در میاد و انگار که برمیگردم به همون روز هشتم خرداد 93...

23روز باقی خرداد به اندازه ی یک عمر دراز برای ما طول کشید و خدا رو شکر که دگ شاهد اتفاق بدتری نبودیم و امروز داره میگذره و داریم وارد فصل جدیدی میشیم که امیدوارم پر از خیر و برکت و خوشی برامون باشه هر چند به سختی این خواسته محقق میشه چون ما برای تک تک لحظه های تابستون با فرشته های توی دلم برنامه داشتیم و بیشتر دعا میکنیم که تابستون هم سپری شه...

اما به هر حال زندگی جاریست و من دگ نمیخوام خودم و زندگیم رو با غصه خوردن و ناامیدی تباه کنم و میخوام همزمان با فصلی که داره نو میشه توی زندگیم یه فصل نو شروع کنم و دردا رو بذارم بمونن توی همین خرداد ماه لعنتی و چشمای پف کرده ام رو بشورم و به زندگی و خوشی هاش یه جور دیگه نگاه کنم...

درسته که تمام  23 روز گذشته روبا یاد فرشته هامون وگریه ها و دلتنگی های وقت و بی وقت و فرار از خونه و یادشون وغصه خوردن بخاطر نبودنشون والبته حرص خوردن بخاطر نسخه پیچی جدید هر کس که میومد دیدنمون وتوصیه های زنهای کوچه و خیابون از عوض کردن دکتر گرفته تا دادن استراحت مطلق و آوردن ده جور آب دعا و عرق گیاهی و غیره وتحمل حرفهای مضخرف بعضی افراد سپری کردیم و همیشه و همه جا ورد زبونمون این شده بود که :اگه دخترامون بودن فلان چیز ومیگرفتیم یا اگه بودن الان وضعیت من اینجوری بود یا اگه بودن ...اما هر جوری بود دووم آوردیم و داریم تمومش میکنیم...

میگن خاک سرده و مهر رو از بین میبره اما من یکی که دیگه این جمله رو برای دلداری هیچ عزیز از دست داده ای به کار نمیبرم چون به شخصه دیدم که با هر بار یادآوری خاک و سردیش همه وجودم به آتیش کشیده شد و سوختم تا عمق وجودم وذره ای از مهرم کاسته نشد...

اما کاریش نمیشه کرد.خواست خدا این چنین بوده.

حالا که غنچه هام نیستن نمیخوام زندگیم رو هم با خودشون ببرن.پس سعی میکنم کمتر بهشون فکر کنم و بیشتر با خدا باشم بلکه قلبم آرام بگیره با یادش...

خدارو شکر میکنم که همه چیز برای این تحول هم داره محیا میشه و دیروز بعد از حدود 17روزی که بابام باهام حرف نمیزد بخاطر اینکه مراقب فرشته هام نبودم و بیشتر از روی ناراحتیش برای رفتنشون، باهم حرف زدیم و یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد و ساعتها اشکی رو که بخاطر دوری از بابام که بزرگترین تکیه گاهمه و نزدیکترین کس بهم هست،ریخته بودم رو با یک جمله ی شوخی :تو چرا اومدی باغ بابام وبعدشم دست دادن و احوالپرسی بابام به فراموشی سپردم وکلی امید گرفتم از در کنارم بودنش...

وهمچنین خدا رو شکر میکنم بخاطر داشتن یوسفم که با همه بدیهام داره میسازه وبا مهربونیاش داره همه نداشته هام رو جبران میکنه و درکم میکنه ومدام از آینده ای روشن برام حرف میزنه که اگه نباشه هم فکر کردن بهش کلی آرومم میکنه...

پس شروع میکنم فصلی نو رو با امیدبه روزهای بهتر...

از خدا میخوام که توی این راه یاورم باشه و فراموشمون نکنه...

 

پسندها (2)

نظرات (0)