دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

21خرداد ماه: به امید یه هوای تازه تر...

1393/3/29 22:12
نویسنده : مامان مینا
427 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

من اومدم باز بعد از یه استراحت کوچولو...

هموطور که نوشته بودم روز شماری میکردم که بریم مسافرت بلکه بتونیم یکم از اتفاقات و خاطرات اخیر فاصله بگیریم...

روز سه شنبه با هزار مکافات تونستم دکترم رو ببینم و انصافا خیلی از شنیدن خبر رفتن دخترام ناراحت شد وبرعکس چندروز گذشته این بار من بودم که به اون دلداری میدادم و از امید به آینده میگفتم براش.ازش اجازه ورزش و رفتن به سفر رو گرفتم و قرار شد که دوماه دگ برای کنترل برم پیشش.

وقتی از دکتر برگشتم رفتم خونه خاله ام و تاشب اونجابودم وبی صبرانه منتظر بودم که فردا برسه و از خونه و دلتنگی هاش بزنم بیرون... 

صبح رو با حال وهوای عجیبی شروع کردم برعکس چیزی که فکرش رو میکردم اصلا خوشحال نبودم و پای رفتن نداشتم و وقتی هم که فهمیدم باباییم اجازه نداده داداش کوچیکه باهامون بیاد بیشتر حالم گرفته شد و تا خود بعداز ظهر که قرار بود راه بیفتیم گریه میکردم و مامانیم هی بهم سر میزد و دلداریم میداد حتی هیچ وسیله و لباسی رو هم جمع نکرده بودم و خونه کلا بهم ریخته بود...

خلاصه ساعت 3یوسفم از راه رسید و کمکم کرد که وسایلا رو جمع کنیم و قرار شد که خاله و فاطی و امیر هم باهامون بیان که تنها نباشیم اونجا هم.بالاخره ساعت 6عصر با یه دل پر از غصه والبته امید به رهایی ازشون راهی سرعین شدیم...

توی مسیر شهرمون تا سرعین هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و یوسف مدام ازم میخواست که چیزی بگم اما میترسیدم موقع حرف زدن بغضم بترکه و یوسف از همون اول سفر نارحت شه پس چند کلمه حرف میزدم و باز ناخواسته ساکت میشدم...

حدود ساعت 11شب بود که رسیدیم سرعین و بعد از کمی گردش توی شهر ساعت 1خوابیدیم و چون بخاطر وضعیت من قرار نبود برای شنا بریم بعد از خوردن صبحانه راهی آستارا شدیم...

حالم کمی بهتر شده بود که یوسف یه چیزی گفت که داغونم کرد که نمیتونم اینجا هم بنویسمش اما خیلی بهم برخورد...ترجیح دادم چیزی نگم بهش و باز ساکت شدم و بیخیال...

سعی میکردم بهمون خوش بگذره اما به من یکی که هیچ خوش نمیگذشت...

ذهنم مدام درگیر حرف یوسف و نبودن فرشته هام و فکر برگشتن به خونه و باز تنهایی بود حتی وقتی رفتیم بازار آستارا که یه چیزایی بخریم لااقل برای بچه ها نتونستم چیزی بگیرم چون همه حواسم پرت بچه های توی بازار یا مغازه های اسباب بازی فروشی یا لباس فروشی بود و هربار که چشمم به لباسای خوشگل دخترونه میافتاد به گفتن "دخترای بد من" اکتفا میکردم و از جلوی مغازه ها رد میشدم...

روز دوم رو تو آستارا موندیم و کمی سرگرم شدیم.خاله وفاطی رفتن برای شنا و من کنار ساحل نشستم و کلی گریه کردم برای تنهایی ودلتنگی خودم...

یوسف و امیر هم مدام توی آب بودن و بعدش هم کمی قایق سوار شدیم و خاله برامون کلی دعا کرد که خوشحالش کردیم و بهش خوش گذشته...

شب رو تو آستارا موندیم و صبح فردا راهی رامسر شدیم.

نمیدونم چرا اصلا حوصله نوشتن هم ندارم و امروز بعد از چند روزی که اومدم این پست رو تکمیل کنم به گفتن اینکه در کل مسافرت خوبی نبود بسنده میکنم و از کنارش رد میشم.سفری که آخرش منجر به قهر بی دلیل من با یوسف و دلخوری امیر ازم شد که چرا یک دفعه صبح از خواب بیدار شدم و دگ با یوسف حرف نزدم...

واقعا خودم هم دلیلش رو نمیدونستم...

تنها عذری که برای رفتارم داشتم بی حوصلگی و واهمه از برگشتن به خونه و رفتن یوسف سرکار و باز تنهاموندنم توی خونه بود چیزی که بیشتر از همه چیز زجرم میداد...

روزی که داشتیم برمیگشتیم از صبح همون روز تا ظهر فرداش جز یه لیوان آب با یه قرص لب به چیز دگ ای نتونستم بزنم و انصافا آخرمسافرتمون خراب تر شد...

دوروز بعد از رسیدن هم نمیتونستم به یوسف نزدیک بشم و همش ازش میخواستم ازم فاصله بگیره و باهام حرف نزنه و حتی دلداریم هم نده و مدام گریه میکردم تا اینکه شب سوم یعنی دوشنبه شب، که بعد از کلی کلنجار رفتن و سرزنش خودم بخاطر رفتارم بایوسف در مقابل مهربونیاش ونازم رو کشیدناش، خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم سرم رو بذارم روی دستش تا بلکه بالمس گرمای تنش جوری که از خواب بیدار نشه بگیرم بخوابم که یوسف متوجه و بیدار شد وبعد محکم بغلم کرد و کشیدم و سرم رو گذاشت روی سینه اش ویک ساعتی بدون هیچ حرفی فقط نوازشم کرد تا خوابم ببره و با حرف نزدنش باعث شد کمتر بخاطر رفتارای چند روزه ام خجالت بکشم...

از فردای اون روز بااینکه سخت بوداما همه سعیم رو کردم که به زندگی قبلمون برگردیم و باز خوشی رو تجربه کنیم و همه چیز رو بسپاریم به خود خدااااااااااااااااااا...

روزهای سه شنبه و چهارشنبه وامروز اوضاع بهتر بوده و تونستم از خاله و بچه هاش و یوسفم بابت بهونه گیریام معذرت بخوام وسبک تر بشم .این روزا سرمون رو با والیبال عصر توی حیاط با پسرخاله ها و داداشی و دیدن فیلم و فوتبال و والیبال جام جهانی و تمیز کردن مدام خونه و تدارکات جشن تولد نساء وپارسا گرم میکنیم بلکه روزای گذشته رو فراموش کنیم...

به امید اون روز و امیدوارتر به رحمت خدای رحمانمون...

 

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان نی نی
31 خرداد 93 12:48
انشالله که زودی همه چیز خوب بشه دوست خوبم
بابا
2 تیر 93 10:48
سلاام.خوبي؟تو هنوز خودت ني ني هستي .به اميد روزاي خوب واست