دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

24اردیبهشت ماه: روزمرگی هامون + عکس

1393/2/25 17:51
نویسنده : مامان مینا
568 بازدید
اشتراک گذاری

سلام م م م عزیزای دلم

احوال خانوم گل ها؟؟؟؟خوبین پاره های تنم؟؟؟؟خوشین؟؟؟؟

قربونتون برم فقط 3روز دگ مونده که مسیرمون تو سرازیری بیفته ودگ روزهای مونده رو بشماریم نه روزهای گذشته رو...اما اول از همه بذارین با دو روز تاخیر البته توی وبلاگمون اولین روز پدری که بابایی هم پدر شده بود رو بهش تبریک بگیم بعد بریم سراغ حرفای دگ...

                          شکلک های محدثه

بابایی مهربون وهمسر عزیزم، عشقم، امیدم، بهترینم، مایه ی آرامشم، نفسم، یوسفم دیروز بعد از سه سالی که دونفری روز میلاد حضرت علی (ع) رو بعنوان روز مرد برات جشن میگرفتیم، تونستیم امسال با جمعی چهارنفره چنین روزی رو بعنوان روز پدر برات جشن بگیریم و کلی از این بابت خوشحال بودیم و به خودمون میبالیدیم...

بهت تبریک میگم بابایی فرشته هام گل زرق و برق تصاویروامیدوارم سال دگ با حضور دخملیهای نازمون روز پدر ومادرمون پررنگ تر از امسال و سالهای قبل بشه .همونطور که همیشه بهت گفتم تو همه کسم توی زندگیم هستی پس ازخدا میخوام تو رو برای من و عروسک هامون نگه داره و سایه ات همیشه بالای سرمون باشه. ...الهی آمین یا رب العالمین

خیلی دوستت دارم فرشته زمستونی من که با اومدنت گرما رو به وجودم و زندگیم هدیه دادی...ثمره های عشقمون هم درست 5روز بعد از سالگرد عقدمون اومدن تو زندگیمون یعنی 13دی ماه و برای همینه که همیشه میگم این دوتا هدیه برای پیوند دلهامون هستن...به امید خدا ماهی هم که زندگیمون رو شروع کردیم میان تو خونمون و اگه خدا بخواد میخوام سالروز اومدن تو و نی نی هامون توی زندگیمون رو یک روز قرار بدیم یعنی 26شهریور...واااایییییییی که چه خوب میشه...

امسال اولین سالی بود که من و تو با دوتا فرشته از جنس خدا توی دنیامون لیاقت پدر و مادر بودن رو پیدا کردیم توی این مناسبتها و بابتش تا دنیا دنیاست و تا نفسمون میره و میاد به خدامون شاکریم...http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

خوب حالا بریم سراغ دخملیهامون...

دلبرکای مامان امیدوارم که حالتون خوب و تنتون سالم باشه توی دلم...

کوچولوهام بگم از روزای بعد از اینکه جنسیتتون رو فهمیدیم...

روز 16/2سه شنبه بخاطر استرسی که دکتر اصلانی بهم وارد کرده بود وهمش نگران بودم بامشورتی که با خاله جونیای نی نی سایتی کردم تصمیم گرفتم که شب با بابایی برم برای سونوگرافی مجددپیش دکتر ادیب فر تا خیالم راحت بشه...

وقتی رفتیم پیش دکترخودمون ،دکتر باآرامش همیشگی ومهربونی که تو صورتش موج میزنه با حوصله بسیار سونو رو همراه با جواب سوالای بی حد واندازه من انجام داد وگفت که دخترکای نازم هر دو حالشون خوبه و فقط یک روز باهم اختلاف دارن و یکی 17هفته و 3 روزشه و دیگری17هفته و 2روزشه...فدای اون دست و پاهای کوچولوتون بشم مامان که هر بار که می بینمتون دلم رو بیشتر میبرین...

ای جانم که نی نی سمت چپی دستشو گذاشته بود زیر سرش و خوابیده بود ودکتر هم ازش عکس انداخت و دادبهم و آجی سمت راستی همش بیدار بود و ورجه وورجه میکرد...وااای که دیدن ستون فقراتتون و معده ریزه میزه تون چه حالی ازمون عوض میکرد...چقدر ذوق میکردیم با دیدن هر کدوم از اعضای نازتون...الهی که همیشه سالم وسلامت باشین کلوچه های خوشمزه من که اگه بیاین من و بابایی نمیذاریم لپ ودست و پا براتون بمونه و همش می خوریمتون... 

خدا عمر باعزت بده به دکتر که خیالمون رو راحت کرد و بهم آرامشی وصف نشدنی داد که اگه اینطوری نمیشد تا سه هفته منتظر این سونو میشدم داغونم میکرد...

راستی روز قبلش(15/2) که جنسیتتون رو فهمیده بودیم عصری با بابایی رفتیم و برای نازگلامون دوتاسارافن صورتی و خردلی گرفتیم و همچنین دوتا عروسک سوسکی که خیلی رنگهای جذابی دارن و من مطمئنم اولین چیزی که جیگرگوشه هام رو بخودش جذب میکنه همین عروسکا هستن که عکسشونم براتون گذاشتم...همون شب هم رفتیم خونه مامانیم اینا و عروسکا رو نشونشون دادیم اما سارافن ها روقایم کرده بودیم که مثلا فعلا به کسی نگیم، تااینکه دایی کوچیکه وقتی داشت باعروسکا بازی میکرد و اونا رو میچلوند من ناخودآگاه گفتم: عزیزم فردا دخترای من میخوان با اون عروسکا بازی کنناااا چه خبره؟؟؟؟؟

وااای که چه سوتی دادممممممم...

 

بابایی که فهمید من بند رو آب دادم زد زیر خنده و گفت که مینا لو دادی ی ی ی...بعدش هم سارافن ها رو از پشت مبل در آورد و به دایی و مامانیم نشون داد و اونام کلی ذوق از خودشون در وکردن وکلی قربون صدقشون رفت مامانیم...

وقتی دادایی اومد دایی کوچیکه لباسا رو از پشت سر برد و گرفت جلوی چشماش و دادایی هم فهمید و زود برای شماها صدقه داد و خوشحال شد...

حالا نوبت باباییم بود که بیاد و بفهمه قضیه رو...دادایی همه لباسا رو از چوب لباسی برداشت و فقط سارافن ها رو ازش آویزون کرد ومنتظر شدیم که باباییم بیاد.وقتی باباییم میخواست طبق معمول لباساش رو آویزمن کنه متوجه لباسا شد و یه دنیا ذوق کرد و تبریک گفت بهمون...خلاصه شب خوبی برامون رقم خورد...

فردای اون روز یعنی همون 16م بعد از خارج شدن از سونوگرافی بابایی به مامانیش اینا زنگ زد وگفت که دوتا دخمل داریم و داریم شام میایم خونتون...سر راه اومدیم خونمون و لباساتون روهم با خودمون برداشتیم و همراه با دایی کوچیکه و داداش امیرتون بردیم خونه مامانیش اینا...

وقتی عمه ها لباسا رو دیدن هر کدوم یکی رو بغل کرده بودن و هی میبوسیدن و قربون صدقتون میرفتن...بابا ومامان بابایی هم کلی براتون دعای سلامتی کردن...

حالا بماند که همون شب موقع برگشت کلاه یکی از جوجه ها افتاده بود تو کوچه و فردا عمه براش پیدا کرده بود...

خلاصه اینکه روزای خوبی بودن ومهم اینکه مامانی خیالش راحت شده بود و دگ راحت میتونست تو ذهنش سیسمونی بگیره و بچینه تو اتاقتون...

روز بیستم هم عصری که با بابایی بیرون بودیم و طبق معمول به خواست من اطراف فروشگاه های سیسمونی چرخ میزدیم من چشمم به یه سرویس خواب افتاد که خیلی خوشم اومد از طرحش، پس بااصرار بابایی رو کشوندم داخل مغازه تا قیمتش رو بپرسیم...

خوشبختانه هم ازسرویسه خوشم اومد و هم از اخلاق فروشنده،قیمتش هم که خوب بود...اخه تقریبا همه مغازه های شهر رو گشته بودم و این سرویس که شکل پاندا بود خیلی به دلم نشسته بود...

فردای اون روز بامامانیم راجع به اون سرویس حرف میزدم که اونم عجول تر از من،پایه شد که بریم و نشونش بدم.پس به خاله زینبم هم زنگ زدیم و سه تایی رفتیم و بعد از دیدن تازه سفارشمون رو هم دادیم وحساب و کتابا روهم انجام دادیم،یه سرویس قرمز وسفید باطرح پاندا یا همون خرس شامل: دوتا تخت نوزاد و نوجوان، یه کمد لباس دونفره و یه ویترین دونفره برای اسباب بازیاتون با 3تاکشو زیرش ویه میز مطالعه بزرگ با کتابخونه که دوتایی نقاشی های خوجل روش بشینین و بکشین برامونSchule mini bilderSchule mini bilder...فقط موند پرداخت بیعانه که اونم قرار شد شبش با بابایی وباباییم بریم...

شب من و دوتا بابایی ها رفتیم وبیعانه رو دادیم و باباییم هم خیلی از سرویستون خوشش اومد و حتی 15 روز زودتر از روزی که من معین کرده بودم خواست که تحویلمون بدن یعنی 1 تیرماه...

شیرینای من مبارکتون باشه وان شاالله به خوشی ازشون استفاده کنین...

اینم عکس کمد که یه آماده اش اونجابود...

 کمد لباساتون

این چند روز گذشته هم به خوبی و خوشی گذشته و البته روزشماری  من و بابایی برای اومدنتون و دیدن روی ماهتون و همش داریم از سیسمونی و چیدمان اتاقتون و انتخاب اسماتون و کلی چیزای دگ راجع بهتون حرف میزنیم...

چیز خاصی نمونده که بخوام براتون تعریف کنم جز اینکه بابایی عجول تو شرکت وقتی داشته با مهندسای دگ بحث میکرده و حواسش به جلو نبوده با کله رفته بودد تو درشیشه ای و بالای ابروش ترکیده و همونجابراش بخیه زدن و چند روزی هست که با سر باندپیچی شده میگرده وخیلی ناراحتم میکنه وقتی میبینمش...قربونش برم سرش هم خیلی درد میگیره...نازی برای بابایی مهربونمون قربونش برم من ن ن ...

الا من میخندم شما نخندینااااااااا

بعدشم روز پدر بود که باز با دایی کوچیکه و داداش امیر ناهار رو اماده کردیم و رفتیم طرف سد علویان و تا جایی که راه بود از شهر دور شدیم...خیلی طبیعت بکر و زیبایی بود مایی که یه عمری تو این شهر زندگی کردیم فکرشم نمیکردیم همچین جاهایی توی شهرمون باشه وهمیشه تا نصف این راه رو هم نرفته بودیم.بعد از خوردن ناهار کنار رودخیلی بزرگی که به سد میریخت کلی هم عکس گرفتیم که چون من تازگیا خیلی زشت تر از اونی که بودم شدم عکسای خودم رو پاک کردم...روز خیلی خوبی بود و کلی روحیه مون عوض شد وهمه چی تکمیل بود و کلی خوش گذشت فقط جای شما خیلی خالی بود...

اینم چندتا عکس...

  

بابایی و داداش امیر    

  بابایی زخمی کنار رودخونه

خوب مامانیا پستمون باز طولانی شد...ببخشید بعدا دردسر خوندنشون برای شما میمونه دگ...پس تاهمین جا بسه...

بوووس بووووس...

ای که مامان فدای قدوبالای کوچولوتون بره،  نفسای من خیلی مواظب خودتون و همدیگه باشین وبه موقع بیاین پیشمون...

طبق معمول همیشگی به خدام میسپارمتون امیدهای زندگیم ...

بای بای...

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سعیده
2 خرداد 93 14:06
سلام مینا جون خوبی نی نی ها چطورن تکون خوردنشون رو حس میکنی؟ عزیزم آدرس وبلاگم عوض شد . artin رو پاک کن و nafas رو بذار