دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دو فرشته کوچولو

۵بهمن ماه:تولد جنجالی بهترین همسر و بابای دنیا

1393/11/9 11:9
نویسنده : مامان مینا
872 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم.

خوبی؟ خوشی؟جات راحته؟ 

فدای قدوبالات بشم من الهیییییی

الان که دارم این پست رو برات مینویسم توی هفته ۳۰هستیم و تقریبا دو ماه مونده که بتونم صورت نازت رو ببینم.

بهمن ماه تا جایی که یادم هست شور و حال دیگه ای توی خونه ی ما می آورد.اخه تولد داداشم و دختر خاله نساء توی این ماه هست.و امسال پنجمین سالی هست که اومدن بهمن ماه برای من دنیایی از شادی و خوشبختی رو نوید میاره.چون تولد تنها عشقم و امید زندگیم بابا یوسف پنجم بهمن ماه  هست و دیگه دلیلی بزرگتر و زیباتر از این برای عزیز بودن این ماه برای من وجود نداره.برات بگم از حال و هوای بهمن ماهی خونمون...

یک شنبه ۲۸ماه بخاطر یه چیز خیلی مزخرف که طبق معمول بد غذا بودن بابایی بود با هم بحثمون شد و من وقتی دیدم بابایی غذایی که با هزار زحمت بعد مدتها براش درست کردم رو نخورد خیلی دلخور شدم و این دلخوری با بیخیالی بابایی تا نصف شب ادامه داشت و دیگه نصف شب طاقت من تموم شد و بحث بالا گرفت و خیلی جدی باهاش دعوا کردم و خیلی دلم شکست...سه روز باهم حرف نزدیم و من همش منتظر بودم روز تولدش برسه هرچند میدونستم تا اون روز به هیچوجه نمیتونم تحمل دوری اش رو بکنم اما همچنان مقاومت میکردم.. روز دوم بابایی چندتا پیام برام فرستاد که خیلی ارومم کرد که برای یادگاری میذارم اینجا بمونه.

 

 

 

شب سوم من حالم خیلی بد بود و همش ناله میکردم و بدنم خیلی داغ شده بود و نمیتونستم بخوابم. بابایی وقتی دید حالم خوش نیست پتو و بالشش رو برداشت و اومد کنارم و بغلم کرد و انگاری تمام آرامش دنیا رو بهم دادن و بدون هیچ مقاومتی توی بغلش اروم گرفتم و خوابم برد. صبح هم با بوسه اش روی گونه ام بیدار شدم اما عکس العملی نشون ندادم و رفت سر کار.. 

آخر هفته هم طبق معمول دو ماه گذشته داداشیم اومده بود مرخصی و همه جمع بودیم خونه مامانم اینا و کمتر وقت میشد به آشتی فکر کنیم تا جمعه شب که بابایی داشت میرفت توی اتاق بخوابه، ازش خواستم که آمپولم رو بزنه بخاطر دخملی که شما باشی. وقتی آمپول رو زد و میخاست که بره دستش رو گرفتم و گفتم یه دخملی دلش برای باباییش تنگ شده و میخاد باباش بمونه پیشش...خخخخ 

اونم از خدا خواسته دراز کشید پیشمون و منو بغل کرد.انگاری من دلم براش تنگ شده بود. نیشخند

 عمرااااااا...

خلاصه اینکه ماجراها داشتیم اول بهمن ماه رو.

روز پنجم که تولد بابایی بود قرار بود شب بریم بیرون تا من بتونم براش کادو بگیرم و بابایی هم النگوهای خوشگلت رو بگیره که عمه اومد برای شام خونمون و من ترسیدم که نشه بریم اما شکر عمه با مامانم موندن خونه و ما رفتیم بیرون و بابایی برات چهارتا النگوی ناز گرفت که هرکس میبینه دلش آب میشه. نازنینم مبارکت باشه انشاءالله بسلامت بیای و دستت کنیم.منم برای کادو یه پیرهن گرفتم برای بابایی که اونم با توجه به عجله ای بودن و وضعیت من که نمیتونم زیاد بگردم خوب بود. مبارک بابایی هم باشه و انشاءالله صد و بیست سال سایه اش بالا سرمون باشه کنار هم خوشبختی بیشتری رو تجربه کنیم.

 مامانی اینم از ماجرای تولد بابایی و بهمن ماهی که اونهمه انتظار اومدنش رو داشتم.حالا بگم از احوالات خودمون.

مادر و دختری حسابی به هم انس گرفتیم و تحمل انتظار راحت تر شده،کم کم دردهای ماه آخر داره میاد سراغم و تکون خوردن برام سخت شده،شبها بی خوابی میکشم وقتی هم یکم خوابم میبره بدنم سر میشه و مدام غلت میخورم اونم با درد و دشواری،از اضافه وزن هم نگم خیلی سنگین ترم مامانی،میگن شکمم داره میاد بالا و شبیه مامانا میشم تازه خخخ،اینم از وضع دستام که نیازی به توضیح ندارن...

خرید سیسمونی مون هم تقریبا تمومه و همچنان منتظر سرویس چوب هستیم که بچینیم اتاقت رو،خلاصه اینکه روزها تقریبا تکراری شدن تا این ماه تموم شه و دگگگگگگگگ یه دختری جیگر طلا بیاد پیش مامان و بابایی که عاشقش هستن. 

انشاءالله بسلامتی عزیزم بیای بغلمون.

عزیزکم آخر این پست رو برای بابایی مینویسم اخه مثلا این پست مختص بابایی بود که کلی توش پرحرفی کردیم. پس تو رو به خدا میسپارمت عمرم.بووووس 

و حالا برای یوسف مهربانم مینویسم... 

همسرم و همراهم،عشق همیشگی ام یوسف عزیزم از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت.

امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق

خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم... 

بهترینم لمس بودنت مبارک... 

و در آخر...

عشقم 

یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد

بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد

و خداوند شب و روز و تمام لحظات

با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد...

 

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان نی نی
19 بهمن 93 21:50
بهمن ماه خیلی خوبیه... منم دوست میدارمش... چقد سخته ازیکی دلخور باشی ولی دوست داشتهباشی بغلش کنی و تو اغوشش اروم بگیری دخملی اسم نداره هنوز؟
مامان مبینا
27 بهمن 93 12:51
مینا جان سلام خوبی گلم؟نینی خوفه؟ اشکالی نداره از این بحثا زیاد بیش میاد نمک زندگیه . مطمین باش اقای همیری عاااااااااااشقت ایشالله روز ب روز خوشبختر بشین عزیزم بووووووس
مامان مبینا
27 بهمن 93 12:53
مینا جونم ایشالله هر جا هستین دلشاد باشین مهربونم ونینی سر موقع بیاد بغلتون وشادی زندگیتون بیشتر بشه عزیزم