۲۵شهریور ماه: دیداری دوباره
معجزه سه سانتی من سلام،
خوبی عسلکم؟
مادربه فدای تن ظریف و ریزت بشه که امشب روی مانیتور سونوگرافی حسابی خودنمایی میکرد و تکون تکون میخورد...
امروز سه شنبه 25شهریور ماه هست،یعنی فردا سالگرد عروسی من و بابایی هست،روز یکی شدنمون، روزاومدنمون زیر این سقف و روز شروع یه نقش جدید و روز دوباره از اول شروع کردنمون...
جگرگوشه فردا قرار بود شمام زمینی بشین و بیاین آغوش خالی ما روپر کنین اما قسمت نشد و خدا جور دگ برامون صلاح دید...
سراین موضوع عصر خیلی دلم گرفته بود و دنبال یک بهونه برای گریه بودم که بغضم فروبره که نتونستم بهونه ای گیر بیارم و فقط چندقطره بی اختیار بغل بابایی وقتی ازم پرسید چرا دپرس هستم و جواب دادم بخاطر فرداکه قرار بود نازنينامو ببینم دلم گرفته، اشک ریختم و بخاطر بابایی و آرامش این روزهاش دگ تموم کردم و کنارهم خوب بودیم و داشتیم ازسه سال پیش و روزعروسیمون حرف میزدیم تا اینکه خاستیم بریم حموم...
وقتی رفتیم من متوجه کمی لک بینی شدم و دست و پام باز شروع به لرزیدن کرد...
بااینکه برای فردا وقت گرفته بودم که برم برای چکاب و روز سالگرد عروسیمون هدیه من به بابایی دیدن تو باشه، نتونستم تحمل کنم اون همه نگرانی و استرس و دلهره رو برای همین از یوسف خاستم که بریم سونوگرافی، پس زود زنگ زدم و هماهنگ کردم و ساعت هشت با عجله رسیدیم مطب...
شکرخدا کسی نبود و تا رسیدیم رفتیم داخل و دکتر شروع به سونو کرد.
بازم خدا رو شکر همه چیز خوب بود و چون دکتر نمیذاره صدای قلبت روبشنوم یکم نگران بودم تا توضیح بده خودش، اما وقتی دیدم چجوری داری ورجه وورجه میکنی خیالم راحت شد و همینطور بابایی تونست تکون تکونای غنچه ده هفته و یک روزی رو ببینه و بهم لبخند بزنه، فقط وقتی دکتر گفت بازم سه سی سی خونریزی دیده میشه یکم حالمون گرفته شد و وقتی منتظر جواب بودیم بابایی کم مونده بودکه گریه کنه برای همین من شروع به مسخره بازی کردم و بحث رو پیچوندم و از نازگل مامان حرف زدم که خیلی کمک کرد به عوض شدن جو...
وقتی برگشتیم خونه عشقم دگ اجازه نداد از جام تکون بخورم و لباسام رو ازم گرفت و جلوی تلویزیون برام جا انداخت و مجبورم کرد که دگ تحرک نداشته باشم و فقط درازکش توی جام بمونم و خودشم رفت حموم و بعدشم برای من سالاد فصل آماده کرد و برای خودشم یه املت خوشمزه درست کرد و منم یکم ازش خوردم... دست نفسم درد نکنه...
بعدشم اومد کنار جای من یه پتو انداخت و بغل هم فیلم دیدیم و بابایی خوابید و منم اومدم بگم که امروز چی شد و چجوری شد بابایی برای اولین بار قندعسلی رودید...
نازدونه من دگ ديروقته منم خوابم میاد، میرم فردا میام بازم باهم حرف میزنیم.
دیدنت بهترین هدیه تمام عمرم و سالگردهام بود خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمت که صحیح و سالم توی وجودم داری رشد میکنی شیرین من. شبت بخیر عمر و هستی من.
مواظب خودت باش و براام بمون عزیزم.
بوووس