دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۲۵شهریور ماه: دیداری دوباره

1393/6/25 23:43
نویسنده : مامان مینا
342 بازدید
اشتراک گذاری

معجزه سه سانتی من سلام، 

خوبی عسلکم؟

مادربه فدای تن ظریف و ریزت بشه که امشب روی مانیتور سونوگرافی حسابی خودنمایی میکرد و تکون تکون میخورد...

امروز سه شنبه 25شهریور ماه هست،یعنی فردا سالگرد عروسی من و بابایی هست،روز یکی شدنمون، روزاومدنمون زیر این سقف و روز شروع یه نقش جدید و روز دوباره از اول شروع کردنمون... 

جگرگوشه فردا قرار بود شمام زمینی بشین و بیاین آغوش خالی ما روپر کنین اما قسمت نشد و خدا جور دگ برامون صلاح دید...

سراین موضوع عصر خیلی دلم گرفته بود و دنبال یک بهونه برای گریه بودم که بغضم فروبره که نتونستم بهونه ای گیر بیارم و فقط چندقطره بی اختیار بغل بابایی وقتی ازم پرسید چرا دپرس هستم و جواب دادم بخاطر فرداکه قرار بود نازنينامو ببینم دلم گرفته، اشک ریختم و بخاطر بابایی و آرامش این روزهاش دگ تموم کردم و کنارهم خوب بودیم و داشتیم ازسه سال پیش و روزعروسیمون حرف میزدیم تا اینکه خاستیم بریم حموم...

وقتی رفتیم من متوجه کمی لک بینی شدم و دست و پام باز شروع به لرزیدن کرد...

بااینکه برای فردا وقت گرفته بودم که برم برای چکاب و روز سالگرد عروسیمون هدیه من به بابایی دیدن تو باشه، نتونستم تحمل کنم اون همه نگرانی و استرس و دلهره رو برای همین از یوسف خاستم که بریم سونوگرافی، پس زود زنگ زدم و هماهنگ کردم و ساعت هشت با عجله رسیدیم مطب... 

شکرخدا کسی نبود و تا رسیدیم رفتیم داخل و دکتر شروع به سونو کرد. 

بازم خدا رو شکر همه چیز خوب بود و چون دکتر نمیذاره صدای قلبت روبشنوم یکم نگران بودم تا توضیح بده خودش، اما وقتی دیدم چجوری داری ورجه وورجه میکنی خیالم راحت شد و همینطور بابایی تونست تکون تکونای غنچه ده هفته و یک روزی رو ببینه و بهم لبخند بزنه، فقط وقتی دکتر گفت بازم سه سی سی خونریزی دیده میشه یکم حالمون گرفته شد و وقتی منتظر جواب بودیم بابایی کم مونده بودکه گریه کنه برای همین من شروع به مسخره بازی کردم و بحث رو پیچوندم و از نازگل مامان حرف زدم که خیلی کمک کرد به عوض شدن جو... 

وقتی برگشتیم خونه عشقم دگ اجازه نداد از جام تکون بخورم و لباسام رو ازم گرفت و جلوی تلویزیون برام جا انداخت و مجبورم کرد که دگ تحرک نداشته باشم و فقط درازکش توی جام بمونم و خودشم رفت حموم و بعدشم برای من سالاد فصل آماده کرد و برای خودشم یه املت خوشمزه درست کرد و منم یکم ازش خوردم... دست نفسم درد نکنه... 

بعدشم اومد کنار جای من یه پتو انداخت و بغل هم فیلم دیدیم و بابایی خوابید و منم اومدم بگم که امروز چی شد و چجوری شد بابایی برای اولین بار قندعسلی رودید...

نازدونه من دگ ديروقته منم خوابم میاد، میرم فردا میام بازم باهم حرف میزنیم.

 

دیدنت بهترین هدیه تمام عمرم و سالگردهام بود خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمت که صحیح و سالم توی وجودم داری رشد میکنی شیرین من. شبت بخیر عمر و هستی من.

مواظب خودت باش و براام بمون عزیزم.

بوووس  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)