دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۴مهرماه :خودنمایی پاییز هزار رنگ

1393/7/4 9:38
نویسنده : مامان مینا
392 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان 

خوبی جیگر گوشه؟؟ 

خوشی؟

سلامتی؟؟

هستی من منم خوبم و ملالی نیست جز دوری تو که بیای اونم رفع میشه. 

امروز چهارمین روز از فصل پاییز هست،پاییزی که همیشه وقتی میومد دلم خیلی ميگرفت اما امسال توی حسرت اومدنش بودم و روز شماری میکردم که برسه و یادم ببره با همه زیباییش روزهای بدی روکه توی نیمه اول امسال تجربه کردم و غصه هام رو مثل برگهای درخت‌ها یکی یکی بریزم و بشینم به انتظار بهار که دوباره سبز بشم و شکوفه های شادی و سرور و دلخوشی و سلامتی توی وجودم جوانه بزنن... 

هفته ای که گذشت روزهای خوبی برام رقم نخوردو بیشتر نگران سلامتی تو بودم مخصوصاً با حرفهایی که دکترهام زدن اما باز من امیدم به خداست و این بار با آرامش دارم روزها رو می‌گذرونم و فقط از خدا میخامت و بسسسسسس... 

از سه شنبه مدرسه ها باز شدن و بچه ها با شور و شعف خاصی سال تحصیلی جدید رو شروع کردن و منی که امسال دومین مهرماهی هست که خونه نشین شدم برام یکم سخت بود و یکم دلم ميگرفت و همش توی حال و هوای دوران مدرسه و تحصیل خودم بودم و همه خاطرات بچگیم جلوی چشمم به نمایش در میومدن...

یادش بخیررررر خیلی زود گذشتن اون روزها... 

پسر خاله ودخترخاله پارسا و نسا هم بیشتر این حس رو توی خونمون میاوردن،پارسای خاله امسال اولین سال رفت مهد که کمتر تنها بمونه وقتی نساء میره مدرسه و بهونه گیری نکنه و وقتی اولین روز رفت مهد بعدش کلی حرف میزد و باهیجان تعریف میکرد از کارهایی که کردن و چیزهایی که خوردن... قربونش برم همش فکر خوردنه بااون یه ذره پوست و استخون هاش... 

امروز جمعه ست و بابایی خونه موند بخاطر من و صدالبته بخاطر نازگل مون و من خیلی خوشحالم مخصوصاً که استرس فردا و سونوگرافی رفتن رو دارم بودنش کنارم خیلی برام آرامش بخشه... 

صبح که از خواب بیدار شدم صدای بلند ترسناکی شنیدم که یکم ترسیدم،فکرکردم زلزله اومد،آخه اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر زود پاییز خودنمایی کنه و اومدن سرما و زمستون رو داد بزنه، بله صدای رعد و برق بود و بعدش هم صدای قطره های بارون و شرشر آب از ناودون های خونه ها که خیلی چسبید سرصبحی و بعدش بلند شدم و دوتایی ایستادیم جلوی پنجره و اولین بارون زندگیت رو بهت نشون دادم و کلی لذت بردیم از تماشای بارش رحمت الهی و مست شدیم از بوی خاکی که هرچند کم توی این زندگی شهری پیدا میشه... 

 

امیدوارم بقیه پاییز و بعدشم زمستون مثل این چهارروز گذشته از مهرماه زود بگذره و زودی بیای بغلم که دلم خیلی تنگته نازنینم...

عسلم فردا میرم که ببینمت و ان شاء الله از بابت سلامتیت خیالم راحت بشه، فرشته دوست داشتنی ام فردا خوب خودت روبهم نشون بده و خواهش میکنم خوب باش و دل مادر رو شاد کن... 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان مهدی کوچولو
6 مهر 93 17:16
سلام مینا جون نگران هیچی نباش،همه چیزو بسپار به خدا زود بیا بگو سونو چی شد?
الی
8 مهر 93 9:54
وای مینا جون وبلاگت عالیه ایشالانی نی کوچولوت به سلامتی بغلت میاددددددددددددددد. دختر این عکسا منو یاد مدرسه انداخت باز باران با ترانه با ........................خیلی عالیه واسه منم دعا کن اگه قابل بدونی