دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۱۱آبان ماه : مونس و آرام دل مادر...

1393/8/11 22:15
نویسنده : مامان مینا
344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

عشقم،امیدم،نفسم،همه کسم،عمرم،جونم،نازنینم، بهترینم، دل آرامم،زیبانگارم،خوبی؟؟؟؟؟

مامانی مرسی که بازم اومدی توی دلم. 

مرسی که بازم دلم رو شاد کردی.

مرسی که موندی برام تا امروز.

نمیدونم چجوری شکر خدا رو بجای بیارم که صدام رو شنید و دوباره دخترم رو بهم برگردوند... 

آره دخترممممم، 

من دوباره مامان یه پرنسس شدم و دوباره یک قدم به آرزوم نزدیک تر شدم. 

امروز یه حال خوشی دارم حالی که بعد کلی ناامیدی به دست آوردمش و این بار خیلی قدرش رو میدونم. امروز دوباره با تمام وجود درک کردم که معبودم فراموشم نکرده و حسابی هوامو داره... 

خدایا شکرت 

خدایا بازم لایق داشتن فرشته ای از لطیف ترین جنس هستی شدم. 

دخترکم برات بگم که چی شد و چطور یکدفعه ای رفتیم سونوگرافی،  واااای اینقدر حال خوشی میگیرم وقتی میگم دخترکم که نمیشه وصفش کرد...

 

 

چهارماه و سه روز بود که منتظر رسیدن همچین روزی بودم و بااینکه برای یازده روز دگ وقت سونوگرافی داشتم نتونستم طاقت بیارم و کلی روی مخ یوسفم کار کردم که امروز روز قبل از تاسوعا بریم سونوگرافی.

هیچ امیدی نداشتم که جایی وقت بدن،چند جا زنگ زدم که نبودن تا اینکه تونستم از بیمارستان وقت بگیرم برای ساعت پنج عصر،اما چون امشب مامان بزرگ اینا نذری داشتن بابایی میخاست بره اونجا و خاست امتحان کنه و چند جای دگ زنگ بزنه تااینکه از شانس خوشش دکتر همیشگی خودم وقت داشت و جوابش  رو دادن و تونست به زور برای ساعت یک وقت بگیره. 

ساعت یازده تا یک رو باهم سر کردیم و مدام راجع به تو حرف میزدیم و اسم انتخاب میکردیم و حدس میزدیم که  جنسیتت چیه. آخه من هیچ علایمی از بارداری قبلیم نداشتم و توهم فقط سمت راستم بودی و تکون میخوردی و من قیافه ام مثل قبل تغییری نکرده بود و کلی علایم دیگه که همه رو مشکوک به داشتن یه پسر توی دلم میکرد و دگ خودمم باورم داشت میشد که باید آرزوی دخترداشتن رو حالا حالاها توی دلم یدک بکشم و فعلا چشم به راه بمونم که بتونم یه دخترک ناز با لباسای خوشگل داشته باشم و جونم رو فداش بکنم. 

بالاخره ساعت یک شد و با هزار مصیبت خودمون رو توی ترافیک هیات ها رسوندیم به مطب و منتظر وقتمون شدیم. 

وقتی رفتیم داخل و دکتر شروع به سونو کرد من از بس هول جنسیت برم داشته بود نتونستم خوب ببینمت و فقط دست و پات رو که دکتر با تاکید نشونم داد یادم مونده و جای سرت و پاهات که سمت راستم بود و به پهلوم ضربه میزدی رو با دست نشونم داد،تااینکه رسید به گفتن جنسیت... 

وقتی دکترم گفت جنسیتش دختر هست انگار تورو بغلم گذاشته بودن یه آرامشی بهم دست داد که کمتر تجربه اش کرده بودم و فقط تونستم برگردم سمت بابایی و یه لبخند بهش بزنم که من شرط رو بردممممممم...

آخه نه تنها بابایی بلکه از دوستام گرفته تا فامیل همه میگفتن من پسر دارم و من یکی تنها میگفتم دخترررررر دارممممم...

بااینکه دلم نمیخاست از روی اون تخت بلند شم و میخاستم با آرامش دراز بکشم و بهت فکرکنم و همونجا سیسمونی ات رو توی ذهنم بگیرم و بچینم و ببرمت توی اتاقت و تک تکشون رو تنت کنم و باهات بازی کنم،،، اما مجبور بودم بلند شم و برگردم خونه... 

وقتی برگشتیم کلی با یوسفم راجع بهت حرف زدیم و من برعکس قبل که برای تنها بودن بابایی ناراحت بودم این بار برای داشتن همدم ومونس برای خودم  خوشحال بودم وخدام رو شکرکردم برای هدیه عزیزتر از جونم...

تا عصر رو باهم و به یاد تو گذروندیم و بعدش بابایی رفت برای نذری مامانش اینا و نامرد منو بخاطر تو نبرد و من تنها موندم خونه.. .

عزیز دلم تازه بگم برات از بدقولی بابایی که زد زیر قولش وعصری با دایی ها وقتی داشتن میرفتن خونه مامانش اینا نتیجه سونوگرافی رو به مامانم اینا گفت و بازم من آدم بده شدم و اون آدم خوبه... بابایی بدددددد 

الان که دارم این پست رو مینویسم بابایی هنوز مسجد هست و من یکم حالم بده و فکرهای ناجور میاد توی ذهنم و کلی نگرانم و بیشتر دارم این پست  رو مینویسم که سرم گرم بشه و نیم ساعتی که بابایی توی جاده هست بگذره و سلامت برگرده خونمون. 

دعا کن برای سلامتی بابایی و آرامش مامانی همه هستی من... 

عاشقتم دختر زیبای خودم و بی صبرانه منتظر در آغوش گرفتنت... 

بووووووس 

پسندها (2)

نظرات (0)