۲۳آبان ماه : رفیق نیمه دیگر راهم باش...
عزیز دل مامان الان که دارم این پست رو مینویسم آخرین دقایق نیمه اول سفر نه ماهمون داره سپری میشه.
امروز جمعه بود و طبق معمول بابایی کنارم بود اما یکم دلخوری بینمون بوجود اومده بود که یکم باهم سرسنگین بودیم و روز خاصی نشد که بخام ازش برات بگم اما شکر خدا چندساعت پیش آشتی کردیم و کلی از خودمون محبت در کردیم برای همدیگه...
گلم ما رو بیخیال، فعلا تورو عشق است، تویی که دختر یکی یدونه ناز مامان بودی و سفت این چهار ماه و پانزده روز رو چسبیدی به دل مامان و شدی عزیز دردونه ما...
نفسم جوونم هستی ام دختر خوبی باش و چهار ماه دیگه طاقت بیار و بیا و بشو نور چشمی من و بابایی.
راستی امروز مامانیم داشت میرفت برای پارسای خاله لباس بگیره منم به پارسا سپردم برای دخملی منم یه چیزی بگیر اونم دو جفت جوراب خوشگل کوچولو اندازه پاهای ظریفت برات گرفته. ان شا الله بیای و به شادی پات کنیم و بریم بگردیم عوض این روزهایی که خونه تنها موندیم.
خودمم چند روز پیش که داشتم از مرکز بهداشت برمیگشتم با مامانیم، برات یه کت سفید مثل برف خزی گرفتم با یه جفت پاپوش سفید خزدار و پلنگی که خیلی خوشگلن و وقتی تصور میکنم تن لطیف و نازت رو داخلش همه اون روزهای سخت گذشته و این روزهای تنهایی برام مثل عسل شیرین میشن.
وقتی لباست رو گرفتم و آوردم خونه بعد از کلی بوس و قربون صدقه رفتنشون اویزونشون کردم جلوی آینه قدی و منتظر شدم تا بابایی بیاد و خودش متوجه بشه، که بالاخره بعد از مدتهاتونستم سورپرایزش کنم و وقتی داشت باهام حرف میزد یکدفعه نگاهش به آینه افتاد و حرفش قطع شد و به شوخی بهم گفت میکشمتتتتت مینااااا...
بعد هم بلند شد و از نزدیک نگاشون کرد و بوسید و الان چند روز هست که همونجا جلوی چشممون هستن و هروقت میخایم ازت حرف بزنیم نگاهمون برمیگرده سمت آینه. اینم عکس اولین لباست نازگلم...
عزیزم کی بشه لباسات رو تنت ببینیم و اینقدر ذوق کنیم.
فدای وجودت بشم مامان بخاطر تمام آرزوهایی که برات داریم برامون بمون و نیمه دیگه راه رو هم به دلم بچسب که اگه اینجوری نشه دیگه دیوونه میشم...
خیلی دوست دارم پاره تنم...
به خدای فرشته های کوچولو میسپارمت باز...
بووووووس