دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۶مرداد ماه : خوش گذرونی جانانه باپایانی تلخ

1393/5/12 12:39
نویسنده : مامان مینا
735 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام 

فرشته های نداشته من خیلی وقته که توی وبلاگمون باهاتون حرف نزدم. خیلی مامان بدی شدم میدونم. 

اما ازامروز باز باهاتون حرف میزنم. 

ازامروز با پاره های تنم حرف میزنم اما یکی یکی. 

منظورم اينه که باز از خدا فرشته هام رومیخام اما این بار میخوام تک تک بیان توی دلم. پس بافرشته اولم حرف زدنم روشروع میکنم... 

به نامه خدا 

عزیزک من مینویسم به امید روزی که وقتی اومدی توی زندگیم بخونی و بدونی که  چقدر بی تاب اومدنت بودم و بی قراری میکردم بعداز اینکه تنهام گذاشتی. 

از وقتی تنهام گذاشتی بابایی مدام هواسش به احوالاتم هست که دلتنگی اززندگی عقبم نندازه، که سرم گرم شه به حاشیه ها و اصل قصه ی زندگیم یادم بره و کمتر غصه بخورم، که دیگه هیی نشینم گریه و زاری کنم،که دیگه از بیرون رفتن و توی جمع بودن فرار نکنم،پس طبق معمول این دوماه گذشته، عصر آخرین روز ماه رمضان زنگ زدبهم و گفت که برای چهارروز کارگاه راتعطيل کردن و خاست که آماده شم عصرراه بیفتیم بریم مسافرت. 

برای خوندن خاطره  مسافرت اخیر مامانی و بابایی واتفاقاتش برو توی ادامه مطلب... 

البته جگرگوشه مامان بایدبگم که چندروزی حرفش بودتوی خونمون اما قطعی نشده بود. 

خلاصه تابایوسفم خداحافظی کردم زودی باخاله پروین و خاله زینب خودم و  مامانیم اینا هماهنگ کردم و همگی عجله ای جمع و جور کردیم بعداز اومدن بابایی و عمو و باباییم ساعت ۶عصرراه افتادیم سمت سرعین. 

بعداز افطار کردن توی بستان آباد وحرکت بعدش ساعت ۱۲شب رسیدیم سرعین و به سختی یه جا پیدا کردیم برای خواب و بعداز  چندساعت رانندگی و خستگی گرفتیم خوابیدیم. 

صبح بیدار شدیم باباییم رفته بوددور زده بود و وسایل صبحانه روگرفته بود بعد از خوردن صبحانه یه دوری توی شهرزدیم و چون میخاستیم بریم شمال تاظهراز شهرخارج شدیم و رفتیم سمت شمال. 

کلا مسافرت خوبی بود ودسته جمعی خیلی خوش میگذشت. دوازده نفربودیم تو سه ماشین. 

برای ناهار رسیدیم استارا اما چون هوا طوفانی بود اجازه ندادن بریم برای شنا پس تصمیم براین شد که  ناهارو بخوریم و بریم جلوتر. 

ناهارو توی ساحل چوب بر من و عمو و داداشیم یه جوجه خوشمزه کبابیدیم و همه خوردن بعدش رفتیم چند ساعت توی ساحل چوب بر شنا کردیم و شب رورفتیم رضوان شهر. 

شام روکنار دریا خوردیم و خوابیدیم بعداز کلی گپ و گفت و خوش گذرونی. 

صبح من و یوسفم زودبیدار شدیم و مثلا رفتیم سمت شهر که برای صبحانه وسایل بگیریم که چون ازبس شلوغ بود و همه نانوایی ها پربود از جمعیت، ساعت یازده  برگشتیم و کلی غرشنیدیم و مسخره شدیم و دگ پشت دست همدیگه رو گازگرفتیم(آخه چیزی دم دستمون نبودداغ کنیم)  که دگ فداکاری نکنیم برای این جماعت گشنه... 

بعداز صبحانه راه افتادیم رفتیم سمت انزلی و ناهار رو اونجا خوردیم و رفتیم یه  دوری هم توی تالاب زدیم و وقتی برگشتیم پیش بقیه داداشیم دنبال نفر بود که باز برن دوردور. منم باز بزور خودمو یوسف رو انداختم توی قایق و دوباره رفتیم صفاو دگ حسابی از کت و کول افتادیم ازبس که بالا و پایین شدیم تو قایق. 

تازه شوفرقایق وقتی داشت دورمیزد آب از بغلای قایق سمتی که من نشسته بودم بافشار میزد بالا که دخترعمو فاطمه دستش را گرفت جلوی آب و کل آب تالاب خالی شد روی من بیچاره. دگ منم  چیزی نگفتم به فاطمه آخه به شانس خودم بلد بودم و همینکه غرق نشده بودیم شکرکردم وگرنه فاطمه رو همونجا قورتش میدادم میگفتم دزدان تالاب گرفتن بردنش... خخخخ

عصری که من خوابیده بودم هم نامردها رفته بودن برای خودشون گشته بودن و کلی هم عکس انداخته بودن و وقتی نشونم دادن منم خیلی ریلکس گفتم داشتین میرفتین فهمیدم اما خودم نخاستم بیام آخه اینجاها کجان که رفتین مگه جاقحطی بوددددد... خخخخ کی میگه من حسودم؟ دگ نشنوم هااا 

دگ نزدیکای غروب جمع کردیم که بریم سمت رامسر.و شب بود که رسیدیم. البته همینجوری خوش و خرم نرسیدیم هااا قرار بودلاهیجان بابایی منو ببره سوار تله کابین شیم، آخه دفعه قبل که دوماه پیش رفته بودیم بابابایی بحثم شد سوار نشدم قرار بوداین بار بشیم اما توی لاهیجان دایی کوچیکه و خاله پروین اینا گم شدن و چون گوشیاشون خاموش بودن کلی معطل شدیم و دگ حوصله نموند برای تله کابین راه افتادیم رفتیم سمت رامسر. 

خلاصه بعد از کلی گشتن دنبال جای خوب بالاخره یه جایی پیدا کردیم و رفتیم داخل. بابا  مگه جا پیدا  میشدددد من نمیدونم این مردم چجوری کل سال روخونه هاشون میمونن پس؟؟ تادوروز تعطیل میشه همه میریزن بیرووون.. والللللللللااااا خونه های به اون خوشگلی بشینین حالشوببرین دگ. ..

صبح بیدار که شدیم جمع کردیم رفتیم جواهرده و چون از شانسمون هوا هم خیلی دلچسب بود تونستیم بریم داخل جنگل ها و صبحانه رو توجنگل خوردیم وکلی هم من و بابایی عکس عشقولانه انداختیم و از تماشای راه ها و خود جواهرده هم لذت وافی روبردیم و برگشتیم داخل شهرو مشغول گردش و خرید شدیم.

تازه یه اتفاق جالبی هم افتاد همونجا تو جنگل که وایستاده بودیم لب یه دره و  مناظر رونگاه میکردیم یکدفعه دیدیم پارسا کوچولوی خاله گریه کرد و جیغ کشید وقتی بغلش کردیم دیدیم دسته لطیفش تاول زده چون قربونش برم دستشو زده  بود که به یه گیاه سمی وحشی الاااغغغغ...

تازه داداشیمم وقتی رفت بغلش کنه پاش خورده بود به همون بوته و پاش تاول شدیدی زده بود.بالاخره بعداز شستشوی دست و پای بچه ها بامکافات برگشتیم داخل شهر.

بعداز کمی گشت و  گذار و خرید تصمیم براین شد که بریم خارج شهربرای شنا توی یکی از ساحل های محافظت نشده که از سوت زدنهاي وقت و بی وقت نجات غریق ها هم درامان باشیم.

باانتخاب من رفتیم داخل یکی از کوچه ها که میخورد به ساحل. همچین کم از جاهای دگ نداشت کلی آدم بودن اونجا هم اما خوبیش این بود که راحت و خانوادگی میتونستی شنا کنی.

خلاصه رفتیم داخل آب کلهم اجمعين.

من و یوسفم رفتیم جاهای عمیق که تاچونه من میرفتم زیر آب. وقتی مامانیم و خاله میخاستن بیان سمتمون بابایی منو برد یکم سمت کم عمق اما باز عمقش زیاد بود که وایستم اونجا تا بره کمک مامان و خاله. وقتی تنهایی داشتم شنا میکردم پام  پیچید به پاچه شلوارم و دگ نتونستم خودم روجمع کنم و رفتم زیرآب...

پایان تلخ پست ازاینجا شروع میشه حالا...

وقتی افتادم تو آب همینجوری که دست و پا میزدم خاستم برم سمت خاله پروین اینا که  گویا خاله فکرمیکنه من دارم شنامیکنم از جلوم میره کنار و من همچنان داشتم بامرگ میجنگیدم و کلی فکر تواون لحظات میومد توی ذهنم و میگفتم دگ مردممم... دگ آخرشه مینا خانوووووم... خدا فرشته ها روزودتر برده که یوسف یکدفعه شوکه نشه....فکرمیکردم یوسف چجوری پیدام میکنه...مامانم چیکارمیکنه...

خلاصه اینقدردست و پا زدم دمپایی هام هم ازپام دراومدن رفتن روی آب.

خدا دمپایی هام رو برام نگه داره که وسیله نجاتم شدن...

یه نفر که اون اطراف داشت شنا میکرد متوجه دمپایی ها ونبود من و بعدشم دست وپا زدنم  شده بود و اومد و کشیدم سمت  کم عمق ساحل و تازه بقیه متوجه شدن وقتی من روکنار اون مرد دیدن و ریختن سرم و ماجرا رو فهمیدن... 

وقتی داشتم دست و پا میزدم فهمیدم که حلقه ام ازدستم سر خورد و افتاد توی آب اما ترس از جونم مانع شد کاری بکنم. وقتی بلند شدم و بهتر شدم با یوسف و مامانیم اینا یکم باکف پاهامون دنبالش گشتیم و من که عینک به چشمم بوده بخاطر نشان تعلقم به یوسفم کلی گریه کردم تنهایی. اما وقتی عشقم بی توجهی خاله پروین و شوهرش را نسبت به احوال من دید و دید که چجوری دارن توی آب واونم کنار ما عشق بازی میکنن و صدای قهقهه اشون کل ساحل روبرداشته اومددستمو گرفت و گفت ناراحت نباشم میده لنگه اش روبرامون میسازن و بعدش بردم دوباره سمت عمیق دریا و شروع کردیم به عشقول بازی و حسابی خوش گذروندیم...

اگه حلقه ام  گم نمیشد اون روز میشدم جزء یکی ازبهترین مسافرتهایی که با عشقم رفته بودم.

اما خوب ناراحت هم  نیستم حلقه ام صدقه سری خودم و عشقمون شد و همین که  کنار بهترینم هستم بارها خدا رو  شکر گفتم و میگم.. .

 

بعداز اون اتفاق تقریبا حال همه گرفته شدو دگ برنگشتیم سمت رامسرو تصمیم جمع به این شد که برگردیم سمت دیارخودمون که جمعه روکمی استراحت کنیم که شنبه همه آسوده به کارشون برسن... 

 

راه برگشت روهم بادلخوشی طی کردیم و شب رورودبار موندیم و صبحش از اتوبان قزوین راهی خونه شدیم و صبحانه روهم رفتیم سمت سلطانیه و استفاده کردیم ازدیدن مقبره بود یاکاخ یاهرچیز دگ که الان یادم نیست وکلی بگوبخند داشتیم موقع بازدید....

بعدحرکت ازسلطانیه من رانندگی میکردم و طبق معمول بابایی نتونست خوب تابلوها روبخونه و من روبسمت جاده قدیم میانه راهنمایی کرد،هرچندبد نشد و نتیجه این شدکه مامیانبر زدیم و زودتر ازبقيه تونستیم برسیم خونه و راحت بریم حموم بعدازاونهمه دوش سرپایی و بعدشم باخیال راحت بگیریم بخابیم...خخخخ

واین شد خاطره مسافرت اخیر من و بابایی نفسم...

دردونه من ببخشید سرت رودرد میارم و طولانی و یکجا  مینویسم. فدای چشمای نازت بشه مامان. جیگرم همه چی خوب بود و هست و روزگار بروفق مراد هست و ملالی نیست جز دوری تو فرشته کوچولوی من.

جای خالیت توی لحظه لحظه خوشیهامون خودنمایی میکنه.

عزیز ازدست رفته ام طاقت دوریت طاق شده برگرد به آغوشم...

اینم چند عکس از مسافرتمون

 

 

 

 

 

اینم عکس حلقه بابایی که ست مال من هست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)