دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

۱۱ مرداد ماه:معجزه پروردگارم درراه است...گل امیدم جوانه زده...

1393/5/21 13:44
نویسنده : مامان مینا
1,682 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چجوری و ازکجا بگم و بنویسم. ازاین جمله کلیشه ای اصلا خوشم نمياد اماواقعا امروز نمیتونم چجوری شروع کنم کلاحرف زدن راجع به معجزه و ازقدرت خداو لطف و کرمش سخته و زبون آدم یه وقتایی قاصر میشه ...

از بعداز برگشتنمون ازسفر میگم...

وقتی جمعه دهم مرداد ماه برگشتیم خونه همه ذهنم مشغول این بودکه بعداز کمی استراحت بلند شم و به اوضاع خونه زندگیم یه سرو سامونی بدم. آخه خیلی بهم ریخته بود و کل لباسهای کمدها روی زمین پخش بودو اذیتم میکرد این بی نظمی...

اما استراحتم تا صبح فرداش یعنی شنبه طول کشید اما صبح شنبه خیلی پرانرژی ازخاب بیدارشدم و زودی مشغول کارشدم. تصمیم داشتم برای تنوع یه تغییری توی دکوراسیون خونه بدم و اونم کلی،جای فرش ها روعوض کنم وبه تبعش جای مبل ها هم عوض میشد،بوفه روباید میبردم جای قبلی مبل ها و همچنین تلویزیون روجای قبلی بوفه،پرده ها رومیشستم و گردگیری حسابی میکردم و کلی مجسمه و گلدون و آینه شمعدونم لازم بودکه جاشون تغییرکنه. پس باید هرچه زودتر دست بکار میشدم. 

تا بحثمون گرم نشده بریم ادامه  مطلب... 

 

کارم رواز جابجایی مبل ها شروع کردم اما وسط کار یه چیزی مثل برق ازذهنم گذشت و باعث شدهمون جا خشکم بزنه هرچندزیاد مهم نبود...

آخه روز هشتم که  موعدش بود همراه زنانه ام به دیدنم بیاد فقط دراندازه یک لکه بینی حضورش رواحساس کردم و چون مسافرت بودم از نیومدنش استقبال هم کردم و دیگه کلا بعدازبرگشتن هم فراموشم شده بود این قضیه... 

کارم روبرای  چنددقيقه متوقف کردم و داداش کوچیکه روفرستادم برام بی بی چک بگیره اما تااون بیاد باز کارهای کوچیک روانجام دادم و خودم رو سرگرم کردم. 

وقتی داداشیم اومدزود تست رواستفاده کردم اما دیدم هیچ اثری ازخط دوم نیست انتظارش روهم نداشتم خط دومی درکار باشه...کیت روکنار گذاشتم و به سختی مشغول کارشدم باز...

یادم میفته باچه مصیبتی فرشهای دوازده متری روجابه جا میکردم خنده ام میگیره... 

خلاصه ساعت حدودپنج عصر بودکه کارای جابه جایی تموم شدو خواستم گردگیری روشروع کنم پس رفتم سراغ بوفه که کیت هم کنارش بود و درکمال بهت زدگی بااین تصویر روبرو شدم وقتی میخاستم برش دارم و بندازمش دور...

 

 خیلی شوکه شدم ازديدن دوخط روی کیت اما چون چندساعتی اززمان استفاده اش میگذشت خودم روامیدوار کردم که حتماً دیگه بی اعتبار هست نتیجه ی الان، اما باز نتونستم باخیال راحت به بقيه کارها برسم و درحالیکه تمامی وجودم رویه حس خنثی احاطه کرده بود و نمیدونستم شادباشم یا ناراحت،رفتم و کیت دوم روهم استفاده کردم و ناباورانه دیدم یه هاله کم رنگ جای خط دوم عزیز افتاد اما به قدری بی رنگ بودکه فکرمیکردم ازبس زل زدم بهش دارم توهم میزنم. حتی دوستای وایبریم هم توی عکس چیزی از خط دوم ندیدن و به منتظربودن تشویقم کردن فقط... 

سراسیمه گوشیم روبرداشتم و خیلی باعصبانیت با یوسفم تماس گرفتم و توپیدم بهش که  تست ها مثبت نشون  میدن که اگه درست باشه سرت روبه باد دادیییییی... خخخخ

قربونش برم اونم  مثل  من هنگ کرده بود و فقط میگفت امکان نداره...

آخه وقت مناسبی نبود  و خیلی میترسیدم و میترسم ازتکرار اتفاقات اخیر...

عصری یوسف موقع برگشتن دوتا کیت دگ گرفته بود که یکی رواستفاده کردم و باز نتیجه همون بود و کیت دوم روصبح فرداش گذاشتم که کمی مشخص تر بود و دگ داشت باورم میشد که گل امیدم جوونه زده توی وجودم و داره ریشه هاش روتوی تنم میدوونه و خدای مهربونم صدام روباهمه درموندگیم شنیده و دوباره فرشته ام روبهم برگردونده اونم توی روزهایی که داشتیم به روز تولد تعیین شده شون نزدیک میشدیم و من بیقرارتر میشدم هرروز و ترس داشتم ازرسيدن 26شهریور ماه... 

روز سیزدهم بودکه بدون اینکه به کسی بگم با سمیه دوستم برای ناهار توی پارک بانوان قرارگذاشنیم و بعداز آماده کردن ناهار آماده شدم و رفتم آزمایشگاه و آزمایش بتا دادم و دوساعت بعداز کلی استرس و دودلی بچه ها روتوی پارک تنها گذاشتم و رفتم دنبال جواب آزمایش. 

بتای  ۹۳.بااینکه پایین بود اماخبر ازیه معجزه خدایی میداد...

خیلی شوکه شده بودم. زود خودم روبه مطب دکتررسوندم و آخرین نفری بودم که حضورداشتم توی سالن و دکترداشت آماده میشد که بره. 

باهزار خواهش و تمنا داخل اتاق شدم و دکترم وقتی دیدم معذرت خاست که نمیدونسته منم و کارم اورژانسی بوده پس باحوصله ویزیتم کردو خاست که دوباره کارهای ماه های اول بارداری رواز سربگیرم و چهل و هشت ساعت دیگه آزمایش روتکرار کنم و نتیجه رونشونش بدم...

وقتی ازمطب خارج شدم دوباره برگشتم پیش سمیه و رقیه خواهرش و تاعصر درحالیکه هواسم اصلاپیش اونانبود کنارشون بودم و عصربرگشتم خونه و باز من شدم و باز ذهن خیال پردازمن و باز واهمه از حتی فکرکردن به جدایی... 

چهل و هشت ساعت رو به سختی که قبلاتوی بارداری قبلی هم تجربه  کرده بودم سپری کردم و روزپانزدهم برای تکرارازمایش دوباره ازخونه زدم بیرون.آزمایش رودادم و رفتم پیش دکترتغذیه ام و ساعتی روهم اونجابا دوستم زهراکه منشی هست پشت میزش نشستیم و حرف زدیم و وقت گذروندیم تااینکه ساعت نزدیک یک خاستم که ویزیت بشم و برگردم دنبال جواب ازمایشم... 

وقتی از زهراباکلی رضایت بخاطر کاهش وزنم جداشدم باعجله خودم روبه آزمایشگاه رسوندم و جواب روگرفتم. وقتی خانومه داشت جواب روتوی پاکت میذاشت چشمم روبستم که نبینم و همونجوری گرفتم و گذاشتم داخل کیفم و رفتم بیرون  و سوار تاکسی شدم که برگردم...

توی تاکسی به یوسفم زنگ زدم و تا پرسید نتیجه چی شد تازه جواب رو بیرون آوردم و دیدم شکرخدا بتام رفته بالا و رسیده به ۲۴۰و این یعنی اینکه فرشته ام هرروز داره بیشتر جون میگیره توی دلم...

دگ تقریبا هردو باورمون شده بود  که یه مهمون جدیدداریم که خدابرای جواب شکرآ لله های دوماهمون برامون هدیه داده،هدیه ای که بااومدنش میتونه دوباره شادی روبه خونمون بیاره،هدیه ای که میتونه لبخندرودوباره ازته دل به روی لبامون بیاره بدون اینکه آخرش یادجدایی بیفتیم و شیرینی خنده مون بشه زهرمار خالص،قربونش برم که باز انگارزندگی روتوی رگهای من و یوسفم به جریان انداخته و انگیزه ای شده برای مسیرهمراهیمون... 

خدای خوبیها خدای فرشته ها بازم ممنونتم و بازم شکرمیگم به درگاهت. خداجونم قسمت میدم بحق پنج تن اینبارفرشته ام روبسلامت به آغوشم برسون و مواظبش باش که توبهترین نگهباناني... 

روزشنبه که جواب ازمایشم روبرای دکترم بردم رضایت داشت ازنتیجه و احتمال دادکه لقاح دیرانجام شده برای همین بتای خونم دیرشروع به بالارفتن کرده و جای نگرانی نیست و بایدسه هفته استراحت کنم و بعدش برم برای سونوگرافی قلبش که  اگه خدابخواد صدای تپش قلبش روبشنوم و دوباره جون بگیرم...

کنجدمامان عزیزدل بی تابم خواهش میکنم بزرگ شو و خودت روبهم نشون بده که بی صبرانه منتظرت هستم و دیگه طاقت دوریت روندارم... 

خدای اطلسی ها مراقب غنچه نوشکفته ام باش...

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان مهدی کوچولو
1 شهریور 93 16:02
وای مینا جون اگه بدونی چقدر خوشحالم چندبار نوشته هاتو خوندم دیدی گفتم صبر کن خدا بزرگه صداتو میشنوه حالا جوابتو داده خدارو شکر خیلی برات خوشحالم انشااله یه روز عکس خوشگلشو میزاری اینجا تر خدا زود به زود بیا اینجا از حالت مارو باخبر کن عزیزم هرروز سر نماز زیارت عاشورا دعای توسل بخون انشااله که به خیر بگذره
مامان مینا
پاسخ
عزیزم دوست خوبم ممنونم که بازم بهمون سرزدی ببخشید بی خبرتون گذاشتم. هرکاری کردم نتونستم توی وبلاگت براتون پیام بذارم. امیدوارم خوب و خوش باشی کنار دومرد زندگیت. قربونش برم مهدی خاله هرروز داره بزرگتر و خوشگل تر میشههههه ببوسش ازطرف من.. عزیزم محتاج دعاتونم همچنان دعاکنین خدا هدیه اش روازم نگیرد و لایق داشتنش باشم. به خدا میسپارمت
میم مثل مادر
1 شهریور 93 16:24
فروشگاه ونیزی
1 شهریور 93 18:20
به سلامتی و دل خوش انشالله خرید نرو بیا پیش خودم می فرستیم دم در خونه تون
َشقایق افشار
2 شهریور 93 9:58
خیلی گریه ام گرفت ازین نثر قشنگت میدونستم که یه روزی خدای معجزه ها دلتو شاد میکنه.میدونی عزیزم یه چیز جالب منم مثل تو قبل ازینکه بدونم معجزه الهی اومده پیشم یه خونه تکونی حسابی کردم وبعدمشکوکانه توقف کردم.خداباعمرش بهمون ببخشه این فرشته های زندگی رو.