آرامش دل بی قرارم را یافته ام...
آرام دل مادر امروز شنبه یکم شهریور ماه هست و من همچنان توی استراحت به سرمیبرم و کارم دوباره شده شمردن روزها و انتظار...
هنوزباورم نمیشه که بازمیتونم ازعوض توخودم رومادرخطاب کنم،نمیدونی دلم چجوری میریزه وقتی دوباره مینویسم عزیزدل مادربزرگ شو،نفس مادربمون،همه کس مادر بچسب بهم،وااااای که چه آرامشی دارم این روزهاااا. دلم قرصه قرصه، آرومه، کمتربیقراری میکنه،کمتر میگیره،کمتر به ستوه میارتم و کمتر آشوبه... دلم استواروایساده مقابل هرچی ناامیدی و درد و غصه هست، دلم پشتش گرمه به خدایی که حالا دگ مطمئن هستم میبینتم، صدامومیشنوه و خاسته هام رواجابت میکنه... امیدوارم همینجوری بمونه دل ناآروم پردردم.
وقتی چندروز پیش دچارلک بینی و خونریزی ریزی خفیف شدم هم هیچ دلهره ای نتونست بازمن و دلم رو بلرزونه وفقط توکل کردم و توکل کردم و توکل کردم و خواستم و خواستم و خواستم فقط و فقط و فقط از خودش...
یوسف هم خیلی ارومم میکرد بااینکه این اواخربخاطر احوال روحی من هیچ حرفی از بچه و بودنش توی وجودم نمیزد اما موقع لک بینی بااین جمله که قول بدیم هراتفاقي افتاد بی تابی نکنیم چون این هدیه ازطرف خداست و خودش خاسته که الان بده پس خودش هم مواظبش خواهد بود دلم رو قرص میکرد و باز پر میشدم از بوی خدا و وجودش که همین نزدیکی هاست و فقط درکمال ارامش به استراحتم ادامه میدادم و طبق توصیه دکترم چون شدت نگرفت حتی به دکترهم مراجعه نکردم تا بهترشدم و روز بیست و پنجم برای یه کنترل و تجویزداروهای جدید دوباره رفتم پیش دکترم...
اینم بگم یوسف زد زیرقولش و وقتی ازسرکار باکلی کلنجار با پایین و بالایی ها برگشت خونه و من روروی تخت دید و بعداز آروم شدنش بهش گفتم که خونریزیم شروع شده زد زیر گریه بی معرفت و من همچنان مقاومت میکردم که ناشکری نکنم و پای عهدم باخدام بمونم و راضی باشم به رضاش...
یوسف فقط گریه میکرد و میگفت خسته ام ازکارررررر...
وقتی یکم نصیحتش کردم و گفتم که خیلی ها منت میکشند کارتورو با نصف حقوقت داشته باشن و غیره، یکدفعه باگریه جواب دادکه بخاطر کارگریه نمیکنم که...بعدم دستشو گذاشت روی دل من و گفت برای اینه که گریه میکنم،برای حال تو هست که گریه میکنم،از ترسمه که گریه میکنم، میترسم دگ نتونم تحمل کنم...
اینجا بودکه دیگر منم نتونستم خودم روکنترل کنم و هردو همدیگر روبغل کردیم و گریههههههه کردیم و بازم خواستیم و خواستیم و خواستیم...
خلاصه روزی که رفتم دکتر، خانوم سعیدی برام سونوگرافی و تکرار ازمایشات خونم رونوشت و من عجول باز رفتم سونوگرافی و منتظرنوبت شدم به امید شنیدن صدای قلب کوچولوی فرشته ام...
تاساعت ۳منتظر بودم اما چون مثانه ام کامل پرنبود مجبورشدم برگردم خونه و ناهار و کلی مایعات بخورم و برگردم دوباره...
وقتی ساعت 5/38دقیقه وارد اتاق سونو شدم یکم دلم تندتر تپید و بازپای هردومون لرزید...
وقتی دکترقربانیان سونو روانجام دادتوضیح دادند که همهء چیزنرماله و بارداری طبیعی پیش میره فقط چون لقاح دیرانجام شده توی روز 48بعداز آخرین باری که همراه زنانه ام پیشم بوده، سن حاملگی پنج هفته ویک روز هست اما جای نگرانی نیست و کیسه زرده هم تشکیل شده و حاملگی پوچ هم خدابخاد منتفی هست و تکرار سونو رویک هفته بعدتوصیه کردن...
وقتی از مطب دکتراومدم بیرون یکم نگران بودم و باز نتونستم به عجولی و دلهره خودم غلبه کنم و رفتم یه دکترزنان برام سونوگرافی دیگه ای نوشت و باکلی خواهش وقت گرفتم از یه سونوگراف دیگه ومنتظر نوبت شدم...
بعدازمعاینه خوشبختانه دکتر دوم هم همه چیزرونرمال تشخیص داد و سن بارداری رو چهارهفته تشخیص دادو رحم و تخمدان هام روهم بررسی کردتا مشکلی نداشته باشم بخاطر زایمان زودرسی که داشتم و بدون هیچ نتیجه اضافی دیگر کارش روخاتمه داد...البته نتیجه هردو سونو مشخص کردکه من یه فرشته توی دلم دارم و فقط یک ساک تشکیل شده پس خدا بازم صدای من نالایق روشنیده و یکی یکی ما روبه کوچولوهامون میرسونه... خدایا شکرت.الحمد لله رب العالمين...
حالم کمی بخاطر حرفها و دلداری های دکتر دوم که مردمسنی بود،بهترشدو دوباره برگشتم خونه و باز توضیحات کامل روبه یوسف دادم و قرار شد دوهفته دگ دوباره بریم سونوگرافی که خیالمون راحت بشه...
امروز یک هفته ازاون روزگذشته و روزها همچنان دیرمیگذرن اما شکرخدا اینبار بدون دلهره و نگرانی و آشفتگی...
دوازدهم عروسی دخترعموم هست و کمی هم سرم به تدارکات اون گرمه و دوروز با بابایی رفتم برای خریدلباس وکفش و حسابی خرج کردم،اگه بسلامت این عروسی روبگذرونم بعدش میرم سونوگرافی و ان شاء الله میبینمت دردونه مامان.
مراقب خودت باش بازم به خدا میسپارمت و راضی ام به رضای خودش که هرچی پیش بیاره صلاحمه...
به امیددیدار عشق ریزه میزه من...