دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

6 اسفند ماه: شوک پنج قلوها

دوستای عزیزم سلام.خوبین؟ خطاب به اونایی که جویای حال ما هستن: ما همگی خوبیییییمممم. چرا گفتم همگی؟خوب آخه ما خیلی نفر هستییییم.یعنی من و بچه هام حالا باباییشونو حساب نکردم وگرنه یه گردان میشیم. هنوز تو شوکم و نمی دونم چجوری و از کجا شروع کنم و اصلا مخاطبام چند نفرن؟؟ از این به بعد به جای عزیز دل مامان میگم عزیزای دل مامان چون بیشتر از یک نی نی تو دلم هستن.الهی مامان قربون تک تک و کوچیک و بزرگشون بشه... خوب حالا دیگه میخوام با نی نی هام حرف بزنم... جیگرای مامان تو پست قبلی گفته بودم که لحظه شماری میکنم برای 6 اسفند که برم پیش دکترم و از وضعیت شما با خبر بشم..بالاخره 6 اسفند رسید و با کلی ذوق و شوق با خاله زین...
12 اسفند 1392

خواسته ام ازخدای مهربون

خدا جونم قربون عظمتت برم که وقتی بهش فکر میکنم بعد از یه جایی دیگه هنگ میکنم.این روزا که مدام دارم سرچ میکنم و عکسای جنین ها رو میبینم یا اینکه سیرتکامل جنین رو میبینم بیشتر و بیشتر به بزرگیت پی میبرم...          خدای مهربونم،یارو یاورم تو زندگی که همیشه و همه جا هوامو داشتی ازت خواهش میکنم این بار هم منو به خواستم برسون و مواظب نی نی ام باش بهم آرامش قلبی بده تا به سلامت این مسیر رو طی کنم. ای امید همه نا امیدا تو این ۲.۵سالی که گذشت طعم تلخ انتظار برای مادر شدن رو چشیدم،قسمت میدم به حق حضرت فاطمه زهرا(ع) که همه منتظرای مسافرای کوچولو رو از انتظار در بیار و دامنشون رو سبز کن . ...
30 بهمن 1392

29 بهمن ماه: اولین روز

  بالاخره تونستم یه وبلاگ واسه خونواده ی کوچولومون بسازم فکرشم نمی کردم اینقدر آسون باشه... تو این وبلاگ که از امروز۲۹/١١/۹۲ درستش کردم میخوام خاطرات تلخ و البته شیرینمون رو ثبت کنم و بعدا که فرشته ی توی وجودم زمینی شد و قد کشید بهش نشون بدم. خدا جونم مواظب پاره وجودم باش و سلامت به آغوشم برسونش ا ولین مطلب رو خطاب به همسرم مینویسم که بیشتر از هر کسی تو دنیا برام عزیزه: عزیز دلم یوسفم خوب میدونی که فقط به عشق تو و فرزندی که با تو خواهم داشت این وبلاگ رو درست کردم. و امیدوارم صفحه های این وبلاگ پر بشه از قشنگترین لحظه های زندگی شیرینمون امیدوارم همیشه برام بمونی و سالم وسلامت در کنار هم ...
30 بهمن 1392

11 بهمن ماه : روزی که فهمیدم اومدی تو دل مامانی

همه هستی مامان میخوام برات از روزی بگم که فهمیدم اومدی تو دل مامانی... هیچ کس جز خودمم نمیدونه و نمیتونه درک کنه که چقدر از اینکه تو رو داشتم خوشحال شدم و چقدر ذوق کردم و چقدر خدا رو شکر کردمو نماز شکر خوندم بعدش. جوجوی من خیلی انتظار همچین روزی رو کشیده بودم و حالا باورش برام یکم سخت بود... برات مینویسم عزیز دلم... روز جمعه ۱۱ بهمن ماه بود . من همچنان روز شماری میکردم که روزا بگذره و من تست کنم ببینم مامان شدم یا نه؟هر چند هیچ امیدی نداشتم، اما برعکس من بابایی خیلی امیدوار بود و همش بهم میگفت که فلان کارو نکن،از پله ها آروم برو پایین،رژیم رو بیخیال شو و غذاهای مقوی بخور و خلاصه همش حواسش به تقویم و احوالات من بود و ای...
30 بهمن 1392

تا یک ماهگی که تو دلم بودی...

سلام خوبی جیگرطلای ناز نازی؟ مامانی که با تمام وجود سلامتی و خوبیت رو از خدای مهربون میخواد.تو هم دعا کن که باهم روزای خوبی پیش رو داشته باشیم عزیزم. نفس مامان امروز که دارم برات مینویسم تو تقریبا داره یک ماهت تموم میشه .من تولدت رو از تولد بابایی گرفتم یعنی ۵ بهمن ماه. هر شنبه هفته ات عوض میشه و همش حس میکنم که فاصله تا لمس کردنت اندازه یه دنیا کم شده و کلی ذوق میکنم غافل از اینکه چه روزایی پیش رومونه و چقدر باید صبر کنم...                                     ...
2 بهمن 1392