دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

27فروردین ماه به بعد: روزهایی که گذشت...

1393/2/13 21:27
نویسنده : مامان مینا
314 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه های ناز من.

گل زرق و برق تصاویرگل زرق و برق تصاویر

خوبین امیدهای زندگیم که با اومدنتون دنیای من و بابایی پر شده از رنگهای خوشگل و جورواجور؟؟؟

خوشین تو دلم؟رفتیم بیمارستان که اذیت نشدین؟؟جون من و بابایی بسته به تپش قلبای کوچیک شماست پس حسابی مواظب هم باشینن نازنینام...

دگ حسابی تو دلم جا خوش کردینا برای خودتوووون.٣ماه و 29 روز.دگ ماه چهارم هم داره تموم میشه و من حتی تصور همچین روزی برام یه رویای دور وشیرین بود که فکر میکردم دست نیافتنی خواهد بود برام.....مامان فدای اون تکونای ریزتون بشه نفسای مامان که گاهی با احساسشون حتی حرفم قطع میشه و زودتمرکز میکنم رو دلم که بیشتر حستون کنم...

اول از همه باید بگم که خیلی عصبانیم وقتی دارم این پست رو مینویسم.آخه یکبار با کلی احساس و خوشحالی این پست رو نوشتم و وقتی داشتم شکلک هاش رو میذاشتم دستم خورد و همش پاک شد ومن از حرصم تاامروز دوباره ننوشتم...

این روزا همش میرم و تووبلاگهای مامانای منتظر دنبال خبرخوش اومدن فرشته میگردم و کلی برای غصه های دلشون گریه میکنم .کلا خیلی احساساتی شدم و همش دنبال بهونه ام که گریه کنم و حتی وقتی داریم با بابایی حرف میزنیم هم یهو اشک از چشمام میاد و بابایی هی دنبال دلیلش میگرده اما من چیزی ندارم بهش بگم...

فرشته های آسمونی من که قلب کوچولوتون پاک و خالی از هرگونه ریا وپلیدی های این دنیاست خواهش میکنم حالا که اینقدر به خدا نزدیکین ازش بخواین دامن همه مامانای منتظر رو سبز کنه و اشکای بی امون اونا رو تبدیل به اشکای شوقی کنه که براشون تمومی نداشته باشه ودنیاشون رنگ شادی به خودشون بگیره...

حالا که به دوستای فرشته تون نزدیکین بگین که مامانای مهربونشون خیلی بی تاب اومدنشون هستن پس اونام ناز کردن رو دگ بذارن کنار و بیان تو دل ماماناشون...

نازگلای من از آخرین باری که براتون پست گذاشتم چندوقتی میگذره و من همش عذاب داشتم که چرا اینقدر تنبلی میکنم و نمیام حرفای دلمو باهاتون در میون بذارم...نمیخوام فکر کنین که چقدر مامان تنبلی دارین و بشینین واسه خودتون غصه بخورین که این مامان تنبل چجوری میخواد به دوتا فرشته برسه و خوب بزرگشون کنه؟؟؟

باید بگم که سخت در اشتباه هستین وروجکای خیال باف که برای خودتون میبرین و میدوزین...

بهتون قول میدم که وقتی اومدین و دیدین که مامان چجوری همه زندگی و عشقش رو به پاتون میریزه پشیمون میشین از این قضاوتتون...قول میدم تادنیا دنیاست و تا جون دارم از هیچ کاری براتون دریغ نکنم و عمر و وجودم روبراتون صرف کنم، آخه من شماها رو بعد از دوسال انتظار از خدای مهریونم هدیه گرفتم و باید تا میتونم مراقب هدیه های آسمونیم باشم...

درسته الان همش دراز کش هستم و حتی غذا هم واسه بابایی درست نمیکنم اما باید بدونین که همه این درازکش و تو استراحت موندنا فقط دست گل خودتونه که سفت به دلم نمیچسبین و من از نگرانیم رفتم عمل کردم...

اگه بخوام از این چند روزی که نبودم بگم باید چند ساعت پشت سرهم بشینم وتایپ کنم که برام خیلی سخته...پس اکتفا میکنم به اینکه...

یه پله دگ برین پایین میخونین به کجاهاش اکتفا کردم...

تا26بعد از عید رو که تو پست قبلی براتون نوشتم چیا شده بود و روزامون چطور گذشت...

وقتی که منتظر نتیجه ازمایشات بودم روزا خیلی دیر میگذشتن و همش دلتنگتون بودم اما زیاد نمیتونستم احساستون کنم برای همین پنج شنبه اصرار کردم به بابایی که بریم بیرون ویه چیزی برای نی نی هامون بگیریم تا من بادیدنشون یکم به شوق بیام.

رفتیم و به چند فروشگاه سرویس خواب سر زدیم و قیمت گرفتیم اما مغازه ای که خورده ریزه های سیسموونی رو بفروشه و ازش چند تا چیز کوچولو بگیرم ، یا پیدا نکردم یا اینکه نمیشد اطرافشون جای پارک پیداکرد برای همین به خریدن دو جفت جوراب صورتی وسبز ودوتا لیف عروسکی سبز ونارنجی بسنده کردیم و برگشتیم خونه و با کلی ذوق به همه نشون دادیمشون وشب هم روی تخت با بابایی کلی بغلشون میکردیم و ازتون حرف میزدیم اما من دلم اصلا آروم نشده بود و فرداش که داشتیم میرفتیم باغ با مامانیم اینا، از بابایی خواستم که بریم واز جلوی فروشگاه های اسباب بازی فروشی رد بشیم بلکه یه چیزی بتونیم بخریم...

خوشبختانه خیابونا خلوت بودن و تونستیم جای پارک پیداکنیم ورفتیم کلی از وسایلای حمل و مینی واشر وغیره قیمت گرفتیم و آخر سرهم دوتا عروسک پسر ودختر خوشگل گرفتیم براتون که با دیدنشون آدم قند تو دلش آب میشه...موقع رفتن باباییم تو ماشین ما بود و کلی با عروسکامون سربه سرمون گذاشت ومنم از عمد گذاشتمشون جلوی شیشه عقب ماشین با کلی تنقلات که مامانیم و خاله اینام ببیننشون...پارسا و نساء(خاله زاده ها) هم کلی با دیدنشون ذوق میکردن تو ماشین دادایی...

خلاصه روز جمعه رو با خوشی پشت سر گذاشتیم و منتظر شدیم که شنبه برم دنبال جواب آزمایشات...

شنبه ساعت 10 صبح بودکه رسیدم به آزمایشگاه و باعجله بعد از گرفتن جواب و پرسیدن نتیجه از دکتر آزمایشگاه خودم رو رسوندم به مطب دکتر وخدا روشکر که قبلا وقت گرفته بودم برای همین تارسیدم رفتم داخل اتاق دکتر...

خانوم سعیدی بعد از دیدن نتایج رضایت بخش آزمایشات ومطمئن شدن از سلامت جیگرگوشه های مامان، برای روز بعدش برام وقت عمل مشخص کرد و قرار شد که صبح فرداساعت 30/7 تو بیمارستان بستری بشم...

اون روز وقتی بعد از یکم خرید برگشتم خونه به بابایی خبر دادم که فردا قراره عمل بشم و خواستم که کارهاش رو بسپاره به یکی دگ چون فردا قرار بود بامن باشه وخودم هم مشغول کارای دگ شدم تا روزم بدون استرس بگذره...

شب که بابایی رسید دوتایی باهم شام خوردیم و بعدش طبق معمول رفتیم روی تخت خواب و مشغول حرف زدن درباره جوجه هامون و یکم عشقول بازی شدیم و خلاصه اینکه سعی کردیم شب آرومی رو سپری کنیم که از استرس من کم بشه...

صبح ساعت 30/6باهم بیدار و آماده رفتن به بیمارستان شدیم...ساعت 30/7بود که من و بابایی و مامانیم رسیدیم. وقتی با بابایی برای دادن آزمایشات قبل از بستری رفته بودیم من اینقدر استرس داشتم که پرستارها نمیتونستن ازم خون بگیرن وهمش به هم دگ پاس میدادن این کار روتااینکه آخر سر یه دکتر اومد و ازم خون گرفت.البته من همیشه این مصیبت رو سر سرم زدن هم داشتم و دارم و روز بستری هم شانس آوردم که استاد دانشگاهم خانوم کریمی اونجا بود و برای آموزش دانشجوهاش خیلی با دقت سرمم رو وصل کرد و کلی خیالم رو راحت کرد...

وقتی کارگرفتن خون و خریدن لباسای اتاق عمل انجام شد و برگشتیم به بخش دگ وقتش شده بود که از بابایی جدا بشم و برم داخل اتاقم...

وقتی رفتم کنار بابایی که تو محوطه منتظرم بود و بهش گفتم که دگ کاری نمونده و باید از هم جدابشیم یه بغض گنده توی گلوم نشسته بود و برای همین بیشتر نتونستم پیشش باشم و بدون اینکه چیز زیادی بهم بگیم یه خداحافظی ساده از هم کردیم و از هم جدا شدیم و من دگ پشت سرم رو موقع برگشت نگاه نکردم تا بابایی هم بادیدن اشکام نگرانم نشه...

ساعت 9توی اتاقم منتظر بودم تااینکه خانومی اومد دنبالم و ازم خواست که برای رفتن به اتاق عمل همراهش برم ...نفهمیدم سالن بخش رو چجوری طی کردم ورسیدم جلوی در اتاق و از مامانیم فقط بایه نگاه جدا شدم...

خوشبختانه کادر خوبی بالای سرم بودن و مدام باهم میگفتیم و میخندیدیم و از دوره درمانم براشون میگفتم و از چیزای بی ربط دگ...

وقتی دکترم اومد بالای سرم و دید که ماداریم حرف میزنیم و من بیهوش نیستم به شوخی شاکی شد و خواست که زودتر کارای عمل رو شروع کنن.تو اون لحظه دیدم که یه آممپول به سرمم تزریق کردن اما فکرنمیکردم که داروی بیهوشی باشه و حتی به اون زودی من از هوش برم...

بعد از اون آمپول چیز خاصی اتفاق نیفتاد که بفهمم دارم بیهوش میشم برای همین وقتی به خودم اومدم میدیدم که پرستارا بالای سرم میرن و میان و یکم از حرفاشون رو میشنیدم که راجع به رژصورتی من و مدل لبهام حرف میزدن اما فکرشم نمیکردم که دارم از بیهوشی خارج میشم پس مدام به پرستارا میگفتم که من بیهوش نشدما هنوز، عمل رو شروع نکنیییییین؟؟؟اونام خدا خیرشون بده نکردن یه جمله بهم بگن که باباجون عملت تموم شده و فقط بهم میگفتن باشه میدونییییم...

دوباره خوابم برده بود تااینکه فهمیدم که از تختی که روش بودم جابه جام و بعدش به یه اتاق دگ منتقلم کردن.فکر میکردم که باز فکر میکنن که بیهوش شدم و میبرنم که تو اتاق دیگه ای عمل رو شروع کنن و باز دوباره بهشون گوشزد میکردم که من بیهوش نشدمااااااا اما دریغ از یه جواب وباز هم خواب ب ب .

وقتی دوباره بیدار شدم از کسائی که اطرافم روی تختها بودن حدس زدم که باید اونجا اتاق ریکاوری باشه پس دوباره با صد مصیبت دستمو بردم بالا و پرستار روصداکردم و ازش پرسیدم که من عملم تموم شده و اینبار یه جواب درست و حسابی گرفتم که گفت آره...همینطور صدای مامانیم رو شنیدم که نمیدونم به کی میگفت که اون بچه منه که داره به هوش میاااد...باز خوابم برد تااینکه توی جابه جایی به اتاق خودم دوباره هوشیار شدم و باکلی درد خودم رو به کمک بقیه روی تختها جابه جا کردم.

اولین باری که با هوشیاری کامل به ساعت نگاه کردم از 30/11گذشته بود ومن مدام با خوابهای بی وقت واستفراغ های کشنده دست و پنجه نرم میکردم.

ساعت به کندی حرکت میکرد و من بیصبرانه منتظر بودم که ساعت 3بشه و اجازه بدن که بابایی بیاد به دیدنم ویه دنیاحرف داشتم که باهاش بزنم اما تو این فاصله گرسنگی ودستشویی بود که بیشتر از خود عمل اذیتم میکرد...بالاخره ساعت 3شد و اولین نفری که از در اتاقم وارد شد بابایی بود که مستقیم اومد و کنارم نشست و دستامو گرفت تو دستاش،عشقم خیلی خودشو کنترل کرد که پیش بقیه بووسم نکنه آخه پشت سرش بقیه فامیلا وارد اتاق شدن . بابایی همش به نزدیک شدن به صورتم وخوش و بش باهام اکتفا میکرد و بقول مامانیم چشماش از خوشحالی بجای لبهاش میخندید...

روز 31/01/93 مصادف با20جمادی الثانی1435قمری یعنی روز ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) وروز مادر بود و برای همین هرکس که به ملاقاتم میومد روز مادر رو بعد از احوالپرسی بهم تبریک میگفت ومنم کلی به خودم افتخار میکردم که توی اولین سالی که مادربودن روتجربه میکردم تصاویر زرق و برق فانتزیودوتا فرشته توی وجودم داشتن رشد میکردن که زمینی بشن،همچین خاطره ای برام رقم خورده و هیچوقت ازیادم نمیره...

دادایی بهم زنگ زده بود و میگفت واقعا مادر به تمام معنا میشه به تو گفت که توی چنین روزی همچین فداکاری برای بچه هات انجام دادی واون موقع بود که کلی هندونه زیر بغل های من سنگینی میکردن.

 

بااینکه نمیخواستم زمان بگذره و بابایی از پیشم بره اما بخاطر دردی که میکشیدم و نیازی که به دستشویی داشتم ملاقاتیها زود از اتاقم خارج شدن و بابایی برای بدرقه شون تا محوطه بیرون رفت و تواین فاصله از مامانیم خواستم که اجازه بگیره که خودم باپای خودم برم دستشویی اما پرستارها اونم بخاطر گریه های بی امونم اجازه دادن که فقط باویلچر ببرنم.تا مامانیم ویلچر رو بیاره بابایی هم دوباره برگشت پیشم تا به مامان کمک کنه.

وقتی بابایی ملافه رو از روم کنار زد تا بلندم کنه با دیدن خون و بتادین هایی که روی پاهام بود حسابی خودشو باخت و ترسید اما مامانیم آرومش کرد و گفت که چیزی نیست و بعدش بابایی بغلم کرد و روی ویلچر گذاشتم وبالباسایی که همه جای بدن توش بیرون بود باویلچر توی سالن از بین ملاقاتیهای دگ به دستشویی رسوندنم ومن توی راه همش داشتم گریه میکردم...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

بعد از رفع حاجت اونم باچه درد و سرگیجه ای وقتی بخودم اومدم دیدم که سرم از دستم افتاده روی زمین وخودم هم تکیه دادم به دیوارهای دستشویی(آی ی ی ی )فقط تونستم به زور خودمو سرپا نگه دارم ومحکم بابایی رو صداکردم و وقتی اومد خودمو توی بغلش رها کردم و گفتم عزیزم سفت نگهم دار که پاهام دگ توان ایستادن ندارن، دگ مطمئن شدم که اتفاقی برام نمی افته...

بابایی با هزار مصیبت تا روی تخت رسوندم و وقتی مامانیم برای بردن ویلچر از اتاق خارج شد کلی بارون بوووسه بود که روی سر و صورتم احساس میکردم و بابایی داشت آرومم میکرد.

بعد از برگشتن مامانیم بابایی دوباره ازم خداحافظی کرد و ازم جدا شد ومن با کلی دلتنگی و درد تنها موندم...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

تو این مدت شما دوتا وروجک توی دلم غوغایی به پا کرده بودین و چون شکمم خیلی خوابیده بود خیلی بهتر تکون خوردناتون رو احساس میکردم و این تنها چیزی بود که تو اون اوضاع یکم منو آرومم میکرد و ساکت میشدم. ساعت 6بعد از ظهر بود که بهم اجازه دادن چیزی بخورم وبه سفارش خودم داداش امیر(که پسرعموتون میشه و همینطور پسرخاله من و اصرار داره که ما داداشی صداش کنیم) یه پرس بزرگ مرغ گرفت و برامون آورد وما حسابی دلی از عزا در آوردیم..

تا ظهر دوشنبه رو به سختی سپری کردیم وساعت 2بدون حضور بابایی و طبق معمول توسط نماینده همیشگیش یعنی داداش امیر و خاله پروین و مامانیم از بیمارستان مرخص شدیم و برگشتیم خونه.خونه ای که فکر میکردم چندماهی میشه ازش خارج شدم و یه عالمه از دیدنش خوشحال بودم..

مجبوربودم تا عصر منتظربمونم تا بابایی از سرکار برکرده و یه دل سیربغلش کنم آخه از وقتی شماها تو دلم اومدین و من همش تو خونه و استراحتم بیشتر بیشتر وابسته اش شدم و دلم واسش خیلی تنگ میشه . مدام میخوام که کنارم باشه...

ساعت 7عصر بابایی اومد پیشم و کلی عشقول بازی در کرد از خودش و خستگی و دلتنگی 2روز گذشته رو از تنم به در کرد و دوباره برگشتیم سر خونه و زندگیمون با بهترین داشته ها و میوه های درخت عشقمون...

به سفارش دکترم باید 15روز بعداز عمل برم مطب برای معاینه ومن هفته اول رو باحضور خاله رقیه ام که از تهران اومده بود گذروندم و حالا دارم روزا رو میشمارم که زود بگذرن و وقت ویزیت دکتر و بعدشم سونوگرافی برسه.

3روز پیش مامانیم اینا توخونه سمنو پزون داشتن وهمه خاله ها وبچه ها دور هم جمع بودیم و حسابی خوش گذشت بهمون فقط جای نی نی های خوشگل من خالی بود که جمعمون کامل بشه...ان شاالله سال بعد شما هم به سلامت میاین پیشمون و من از سال بعد سمنو پزون رو به نیت سلامتی فرشته هام خودم به عهده میگیرم تا هرسال انجامش بدم...موقع هم زدن سمنو از ته دلم براتون بهترین روزها رو آرزو کردم آخه لیله الرغائب هم بود. همینطور تو اون شب کلی برای خودم و دیگران آرزوی خوب کردم که امیدوارم یکی یکی شاهد برآورده شدنشون باشم...

ببخشید پستمون خیلی طولانی شد...

خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده لوبیاهای کوچولوی دلم...

نازنینای دوست داشتنی من هدفم از گفتن این چیزا این نیست که منت گذاشته باشم سرتون که اینقدر براتون سختی کشیدم نه ه ه ه ه ه...وظیفمه و تا نفس دارم برام افتخاره که خیلی بیشتر از اینا بخاطرتون سختی ها رو تحمل کنم اما ازتون خواهش میکنم زحمات مامانی و بابایی رو به فنا ندین و سفت به دلم بچسبین تا بتونم بابغل کردنتون همه این روزا رو به فراموشی بسپارم.

عزیزای دلم اندازه همه گلبرگای گلهایی که تو این فصل زیبا باز شدن دوستتون دارم وامیدوارم سال بعد همراه شما دوتا از دیدن گلها و زیبایی هایی که من امسال از دیدنشون محرومم لذت ببریم و خوش باشیم...

به امید اون روز...

به خدا میسپارمتون خوشگلای من...

بووووس بوووس از لپای ناز قرمزتون...

بای بای...

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان محمدمهدی
15 اردیبهشت 93 17:07
سلام مبارک باشه مادرشدنت انشاالله فرشته ات رو سالم بغل بگیری من میتونم تو تزیین سیسمونین کمکت کنم با کمترین قیمت چیزی که تو هیچ مغازه ای پیدا نمی کنی یه سری نمونه کارهام تو وبلاگم هست ولی فقط به اونها بسنده نکن هرمدلی که بخوای میتونم برات درست کنم http://feltcollection.blogfa.com/