دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

26فروردین ماه: آرامش قبل نه آرامش بعد از طوفان

1393/2/9 23:24
نویسنده : مامان مینا
385 بازدید
اشتراک گذاری

[تصویر: 837410ia9bfc4lwz.gif]        شکلک های محدثه جون              [تصویر: 837410ia9bfc4lwz.gif] 

سلام قند عسلام، نازدونه هام،

کلوچه های شیرین مامان خوبین؟

ببخشید دیر اومدم آخه مامانی رفته بود عمل واسه اینکه شماها سفت تو دلش بمونین و جاتون راحت باشه وبعدشم اینترنت نداشتم قول میدم دگ زود به زود بیام و باهاتون حرف بزنم...

همیشه از تایپ بدم می اومد اما الان به عشق وجود نازنین شما و امید اینکه یه روز که قد کشیدین با چشمای نازتون نوشته هامو میخونین با کلی حوصله میشینم و براتون  تایپ میکنم...

تا باشه از این تایپ هااااااااااااااا.........

خوب جیگر گوشه هام این پست شاید زیاد براتون جالب نباشه اما بعنوان یه اتفاق توی بارداریم دوست دارم که بنویسمش پس بعدا دوسش نداشتین نخونین خودم میخونمش...

 

 

میخوام از چند روزی بگم که یکم دلخوری بین من و بابایی بوجود اومده بود و بخاطر شرایط روحی حساسی که این روزا پیدا کردم کنترل و مدیریتش برخلاف گذشته ها از دستم خارج شده بود وتااوضاع آروم بشه یکم طول کشید درحالیکه همیشه به ٢٤ساعت هم نمیرسید و هرکس مقصربود از دل دیگری درمیاورد..

دقیق یادم نیست چه روزی بود اما روزی بود که مامانم اینا مهمون داشتن و ماهم طبق معمول اونجابودیم که پیش بقیه یه رفتار بدی از بابایی سر زد که بدجور اعصاب منو خورد کرد...بابایی بی تربیت موقعی که زودتر از بقیه داشت برمیگشت خونمون که بخوابه باهیچ کس خداحافظی نکرد و سرشو انداخت پایین و رفت بیرون.وقتی برگشتیم خونه سر این موضوع کلی باهم بحث کردیم و بابایی بد حتی سعی نکرد منو که چند روزی هم بود سردردهای ناجوری داشتم آروم کنه و بااینکه خودم ازش خواستم ازم معذرت بخواد و آرومم کنه این کا رو نکرد و بیشتر حالمو گرفت...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

منم تلافی کردم و نذاشتم بخوابه و البته کلی هم زدم زیر گریه و بعدشم رفتم و روزمین وسط حال خوابیدم. بابایی نامرد اومد که برم گردونه رو تخت اما وقتی من مقاومت کردم به آوردن دوتا پتو برام بسنده کرد و رفت بعد از کمی بی خوابی گرفت خوابید منم همونجا خوابم برد...

فرداش که خاله زینبم اومده بود پیشم وقتی چند بار به حال داغونم اشاره کرد و ازم دلیلشو پرسید دگ نتونستم جلوی گریه هام رو بگیرم و با کلی گله و شکایت زدم زیر گریه و براش توضیح دادم ماجرا رو اونم کلی دلداریم دادو خواست که یکم بیخیال باشم و غیره...

وقتی خاله رفت به بابایی پیام دادم که حق نداره اون شب روبیاد خونه واگه بیادباهاش بدبرخورد میکنم و میخوام تنهاباشم وازاین حرفا که اونم برگشت توجوابم نوشت که من خودم همچین تصمیمی دارم وتوبه فکرخودت باش که من شب نمیام خونه..

میدونستم جدی نمیگه و تنهام نمیذاره ولااقلش اینکه از بقیه میترسه حتی اگه منو دوست نداشته باشه و برای همین شب برمیگرده اما من تصمیم داشتم که اجازه ندم بیاد داخل خونه و حسابی اعصابم از کار دیشبش و بی محلیش به خودم خورد بود...

خلاصه بابایی اومد و باجروبحثی که بعداز یکم سکوت راه انداختم ازش خواستم که تنهام بذاره اما بابایی بغلم میکرد و میگفت تمومش کن آخه چرا اینقدرخودتو اذیت میکنی و ...اما من حتی نمیخواستم دستش بهم بخوره و برای همین بیرونش کردمو در رو قفل کردم ...

بابایی مدام بهم پیام میداد که در رو باز کنم تا کسی ندیدتش اما من روحرفم بودم.Daisy duck disney bilder

رای همین ساکت تو راه پله نشسته بود ومنم همش دلخوش نور گوشیش بودم که از شیشه بالای در به چشمم میخورد و یکم از تنبیهش آروم شده بودم ...نیم ساعتی گذشت و دیدم خبری از بابایی نیست و ساکته.راستشو بخواین دلم براش سوخت که تنهاست و تو سرما مونده برای همین بهش پیام دادم که پاشو بیا داخل اما خبری ازش نشد که دوباره پیام دادم که فکر کن من میترسم و اگه نیای تا 5دقیقه دگ به داداشیم میگم که بیاد پیشم بخوابه...بابایی برای اینکه کسی از بحثمون باخبر نشه زود اومد داخل و مستقیم رفت روی تخت دراز کشید...

آهااااااااان یادم اومد 27عید بود اون شب و قرار بود که فرداش چهارشنبه من برم آزمایشات غربالگری رو انجام بدم که همون موقع به بابایی پیام دادم که اگه از کارت که همه زندگیت رو در بر گرفته دست بکشی و صبح ببریم آزمایشگاه، آزمایش رو انجام میدم وگرنه نمیرم و برام مهم نیست...بعدش دگ گرفتم خوابیدم.

صبح با صدای حرکات بابایی از خواب بیدار شدم و چند ثانیه ای نگذشته بود که بابایی متوجهم شد و اومد و نشست بالای سرم وسط هال...

بغلم کرد و یکم نوازشم کرد و بقول خودمون منت کشی...امامن کوتاه بیانبودم هرچقدرصورتشو میچسبوند به لبام که بوسش کنم گوشم بدهکارنبود و پسش میزدم...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

بابایی پرسید کی میری برای آزمایش؟من شیرین عقلم برای اینکه بابایی یکم بیشتر پیشم بمونه ودیرتر بره سرکار بجای اینکه بگم 11 زبونم نچرخید و گفتم 10...

بابایی دوباره پرسید چرا یازده؟میتونی که زودتر هم بری. نمیدونم تو اون لحظه این جواب از کجا به ذهنم خطور کرد که جواب دادم که آخه آزمایشه مهمه گفت خود دکتر باید آزمایشگاه باشه پس دیر بیا...بابایی ساه ی دل مهربون هم زود باورش شدو دوباره به عشقول بازیش ادامه داد...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

دروغ چرا؟؟؟کم کم که بازوهاش به سر و گردنم میخورد حس خوبی بهم دست میداد.آخه دوروز ازش جدا خوابیده بودم و کلا دوروز بدی رو برای هردومون ساخته بودم و کلی دلم براش تنگ شده بود اما همچنان جلوی احساسم رو میگرفتم که بابایی یکم تنبیه بشه...

خلاصه ساعتها برخلاف روزایی که بابایی پیشم نبود خیلی زود گذشتن و آماده شدیم که بریم.

یکم تو آزمایشگاه معطل شدیم و موقع برگشت جلوی در خونه ازم خداحافظی کرد و منم جوابشوندادم . بابایی گفت جوابمو نمیدی منم گفتم نه از خودت یاد گرفتم که دگ خداحافظی نکنم و بی تفاوت رفتم داخل.بابایی رفت دلم براش سوخت و از رفتارام پشیمون شدم اما باید بابایی به عمق فاجعه ای که تو دلم به پاکرده بود پی میبرد...

تاشب خبری از هم نگرفتیم و من همش منتظر بودم که بابایی در رو باز کنه و از در بیاد تووو...پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

وقتی رسید طبق معمول هرروز اومد سراغم روی تخت ویکم سربه سرم گذاشت این بار دگ مقاومت جلوی ابراز علاقه اش که حالا بعد از اون همه دلخوری کمی هم سنجیده بود کار مشکلی بود و من زود واااامیرفتم و عکس العملایی که انتظارش میرفت رونشون میدادم...Engel mini bilder       Engel mini bilder

خلاصه اینکه آشتی کردیم و برگشتیم سرهمون زندگی آروممون و کلی هم از شماها باهم حرف میزدیم.اون وسطا تازه یادم افتاد و بهش گفتم خوب کاری کردم که تا 12 معطل کردمت و نذاشتم بری سرکار و کلی باید تلفنی کارا رو انجام میدادی، من همون اول صبحم میتونستم برم برای آزمایش اما دلم خواست یکم بیشتر بمونی پیشمون...بابایی هم بابغلایی که میکرد( برخلاف اینکه فکر میکردم به شوخی باید بزنتم) حسابی جواب کارمو داد.

 

خدایا شکرت ت ت ت ت........

دو روز خیلی مضخرفی رو برای خودمو عشقم ساختم خیلی عذاب دادم هر دومون رو و کلی دلخوری پیش اومد اما خدا رو شکر که به خیر گذشت و باز بابایی از دلم درآورد و بعدش کلی عشقول بازی در آورد والبته منم جوابشو میدادم آخه دیگه دلم براش اندازه یه ذره از ذره شده بود...[تصویر: 1141255tjrywv1gec.gif]

قربونش برم که با همه بچه بازیا و اخلاقای تند من کنار میاد و تو غم و شادی کنارمه وهمه سعیش شادنگه داشتن من وراضی بودنم هست ومثل یه صخره محکم تو زندگیم هست که تو هرشرایطی با خیال راحت میتونم بهش پناه ببرم و خیالم از بابت همه چیز راحت باشه.هرچند که زبون چرب و نرمی نداره اما دل صاف و مهربونی داره که تاابد بابت داشتنش شاکرم و میدونم که باید بیشتر قدرشوبدونم...

خیلی دوست دارم بهترینم و بابای بی رنگ و ریای فرشته هام و خوشحالم که کنارت این روزا رو تجربه میکنم و منتظرم ثمره های عشقمون بیان پیشمون [تصویر: 2052216p4ol6drjxc.gif].

ببخش عزیزدلم که این بار خیلی ناراحتت کردم...بووووس

تا بی نهایت خدا دوستت دارم و از خدا میخوام عشقمون رو پایدار و روزافزون کنه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)